پاسخ به مقالۀ «جستجویی بی نتیجه»

 نگارنده: اندیشه خدابنده

 

      آیة 11 سورۀ انعام می گوید:

«قُلْ سيرُوا فِي الْأَرْضِ ثُمَّ انْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُكَذِّبين‏»

«بگو: در زمین بگردید، آنگاه بنگرید که فرجام تکذیب کنندگان چگونه بوده است.»

 

  و مواردی مشابه این آیه در قرآن یافت می شود. در مورد این آیات، شبهاتی از سوی برخی منتقدین طرح شده است، که در ذیل بدانها اشاره می کنیم و پاسخشان را ارائه می دهیم:

 

نتیجۀ جستجو در اقطار عالم

 

شبهه:

      در این آیه ـ که عیناً و یا مضموناً بیش از سی بار در قرآن تکرار شده است ـ خداوند مردم را دعوت به کاری لغو و بیهوده می کند. زیرا جستجو در زمین و گردش در اقطار عالم، به هیچ وجه نمی تواند نتیجه ای روشن و قطعی در مورد عاقبت  کافران، مشرکان و ملحدان و…داشته باشد.

پاسخ:

  اینگونه نیست.

  اگر از نگاه مردمان زمان پیامبر(ص) نگاه کنیم، آثار مردمان پیشین، همچون عاد و ثمود و سبأ و به خصوص اصحاب فیل، در نزدیکی این مردمان بوده است. قرآن به رسولش می فرماید که بگوید که در زمین بگردند و عاقبت تکذیبگران را ببینند. اعراب هنوز به خوبی واقعۀ عام الفیل را به خاطر داشتند و دیده بودند که عاقبت تکذیبگران چگونه بوده است. همچنین نبردهایی که با پیامبر خدا(ص) به راه انداخته بودند نیز چندان از ایشان دور نبود. بارها دیده بودند که تکذیبگران و مشرکان و ملحدان، با آنکه سپاه عظیمی پیرامون خویش جمع کرده اند، موفّق به در هم شکستن قدرت اسلام نشده اند و بزرگانشان از پا در آمده اند، از ابوجهل گرفته تا عمرو بن عبدود، از ابولهب تا حیّ بن اخطب. تمامی اینها در پایان تلاششان عاقبتی پندآموز داشتند و اعراب آنروز و خردمندان امروز به خوبی متوجه این مسئله می شوند. توطئه ها یکی پس از دیگری در هم می شکست، و این کافران بودند که هر روز سرافکنده تر از دیروز بودند.

  همچنین، این سیر و گردیدن در زمین می تواند با نگاهی قرآنی باشد. بنگریم عاقبت فرعونها را، و عاقبت قومهایی که زمانی برای خودشان پیشرفته ترین محسوب می شدند: قوم نوح، عاد، ثمود، و قوم لوط و شعیب. آیۀ پیشین نیز به خوبی به این امر اشاره دارد، و در پاسخ به تمسخرهای کافران این آیه اینگونه سخن می گوید. آری، اعراب که واقعۀ اصحاب فیل را چندی پیش دیده بودند، عاقبت بزرگان و قدرتمندان خود را دیده بودند، به خوبی با گردیدن در زمین، به عاقبت تکذیب خود پی می بردند.

  از نگاه مردمان امروز نیز ما می توانیم با نگاهی به اقصی نقاط جهان ببینیم که چه امپراتوریهای کفرآمیزی که امروز فروپاشیده اند. امپراتوری مغول، امپراتوری روم، امپراتوری بیزانس؛ ما شوروی سابق را به یاد داریم که روزی یک قطب قدرت جهان بود، ولی فروپاشید! انگلستان را به یاد داریم که روزی یک سوم جهان را در چنگال داشت، ولی امروزه فروپاشیده و اکثر مستعمرات خویش را از دست داده است؛ هیتلرها و استالینها و غیره را دیده ایم. از آنها چه مانده است؟ آری! این چیزیست که کسانی که امروز آمریکا را کعبه آمال و آرزوهای خویش کرده اند، باید بدانند.

 

وضع بهتر کشورهای کفّار

 

شبهه:

باور نمی کنید؟! به اروپا و استرالیا و نیوزیلند و کانادا و ژاپن سفر کنید و زندگی مردم آن کشورها را _ که به اعتقاد مسلمانان کافر و فاسقند _ با زندگی مردم عراق، پاکستان، لیبی، مصر، افغانستان، هند، سودان و…مقایسه کنید. اگر به نتیجه ای رسیدید، به ما هم بگویید! در همان شهر و دیاری که زندگی می کنید، زندگی و مرگ مؤمنان و کافران را مقایسه کنید (البته اگر تشخیص قطعی مؤمن و کافر امکان پذیر باشد!) کدام نتیجة روشن و قطعی که بتوان آن را به صورت قاعده ای بیان کرد ، عایدتان می شود؟

پاسخ:

  این استدلال از نگاه سطحی منتقد خبر می دهد. گویی وقتی بنی اسرائیل در اسارت فرعونیان هستند را بنگریم و فکر کنیم به این خاطر فرعون در هم کوفته نخواهد شد. زمانی نیز سلطه و قدرت در دست مغولان بود، آیا آنها مانده اند تا اروپا و کانادا و آمریکا بمانند؟ همین ژاپن که می فرمایید آیا در کوبیده نشد، و اگر تلاش آمریکا برای نگه داشتن رقیبی در برابر شوروی و چین در مرز دریایی خود با بلوک شرق نبود، می توانست دوباره کمر راست کند؟

  اگر نگاه دقیق و موشکافانه داشته باشیم، فقط حال امروز مسلمانان را نمی بینیم. ما باید مسلمانان را در طول تاریخ با غیرمسلمانان در طول تاریخ، مقایسه کنیم. هیچ قوم و گروه و فرقه ای نبوده است، که از ابتدا تا کنون توانسته باشد، پا به پای مسلمین به عنوان رقیبی جدّی و حقیقی در برابرشان ایستادگی کند. مشرکین عرب که رقبای اوّلیه بودند، به تاریخ پیوستند. یهودیانی که مدّتی بعد با اسلام مقابله کردند، به سرعت تاوان این خصومت خویش را چشیدند و از عربستان اخراج شدند. هر چند بعد از مدّتی گروههایی از آنها به خاطر فشارهای اروپاییان بر یهودیان، باز به سرزمینهای اسلامی بازگشتند و پذیرفته شدند. مغولها که روزی خاک بخش عظیمی از جهان اسلام را در توبره کرده بودند، همکنون کشوری ضعیف و ناچیز، با یکی از بدترین شرایط آب و هوایی را تحت سیطره دارند و در جهان، قدرتی محسوب نمی شوند. مسیحیان که روزی علیه ما جنگ صلیبی راه می انداختند، الان اسیر سکولاریسم خودشان هستند، در شکستشان همین بس که در سرزمینهای خودشان به اسم آزادی بیان، به مقدّساتشان و به خداوندشان، رکیکترین توهینات در فیلم و مجلّه و تئاتر می شود، و حق ندارند دم بزنند، ولی خودشان حق ندارند بالای چشم یک یهودی را ابرو بنامند. حال چرا گروههای سکولار و بیدین و بیخدای تازه به دوران رسیده، گمان می کنند که از گروههای پیشین قدرت بیشتری دارند؟ خدمتشان یادآوری می کنیم که این گروهها از هزاران سال پیش وجود داشتند و اگر یارای کاری را داشتند، پیش از اینها کمر راست می کردند، نه اینکه در اوج ضعف و انحطاط مسیحیت، از ضعف فکری مسیحیان، سود جسته، تمام قوانین را به نفع خویش تحریف کنند. حال اگر بیدینها و گروههای سکولار فکر می کنند که حاکمیتشان دائمی است، ما همین آیه 11 سورۀ انعام را تحویلشان می دهیم: در زمین سیر کنید، آخر و عاقبت مشرکین و یهودیان و مغولان و صلیبیهای مسیحی را بنگرید، و عبرت بگیرید.

  مسلمانان در طول تاریخ 14 قرنی خود، در مجموع حداقل بیش از یک هزاره را یا ابرقدرت جهان بوده اند یا یکی از قویترین قدرتهای جهان را تشکیل می دادند. جهان اسلام، در سال 1918 استقلال بخش اعظم خود را از دست داده بود، ولی تا پایان قرن بیستم، استقلال اکثر این سرزمینها باز پس گرفته شد: پاکستان، تاجیکستان، ازبکستان، آذربایجان، آلبانی، سوریه، مصر، عراق، الجزایر، مغرب، سودان، لبنان و... مشکل ما امروز فقط فلسطین است! گویی همین دیروز بود که الجزایریها برای استقلال کشورشان، علیه فرانسویهای غاصب، انقلابی عظیم کرده بودند. این امر نشانگر اوج پیشرفت ماست. آیا اینکه کشورهایی که مدّت زیادی از استقلالشان نمی گذرد، وضع بدی داشته باشند، امری غریب است، یا این منتقد محترم، مطالعات کمی دارند؟! در واقع باید از اینکه کشورهایی مثل کویت و امارات و عربستان اینقدر سریع پیشرفت کرده اند، تعجّب کنیم. باید در شگفت باشیم که چگونه کشوری مثل ایران، که در هر دو جنگ جهانی کشورش توسّط متفقین تصرّف شد، امروزه موشکهایی مثل شهاب می سازد و یک قدرت موشکی در جهان است. چگونه سازندۀ هواپیماهای شکاری است؟ چگونه در دوران دفاع مقدّس، با وجود اینکه تمام جهان به عراق کمکهای مالی و نظامی می کردند، وجب به وجب خاکش را حفظ کرد و در نهایت هم کمتر از دشمن تلفات داد؟

  بگذارید کمی دقیقتر شویم. حال چرا زندگی مسلمانان سودان و هند و پاکستان را با مردمان اروپا مقایسه کنیم؟ حال که این منتقد محترم، می خواهد از بُعد مادّی به مسئله نگاه کند، چرا زندگی مسلمانان کویت و قطر و عربستان و امارات متّحده را با مردمان اروپا و کانادا و استرالیا مقایسه نمی کند؟ احتمالاً خواهد گفت که اینها با پول نفت است که سر پا هستند، که اگر این را بگوید، ناشی از بیسوادی اوست! عربستان اگر پول نفت نباشد هم با پولی که همراه با میلیونها زائر مکّه مکرّمه، همه ساله به جیبش می ریزد، پول هنگفتی را فراچنگ می آورد. شهرهایی مثل دوبی هم از طریق گردشگری مبالغ بسیار زیادی را به جیب می زنند و اینگونه نیست که این کشورها به آن میزانی که اینان فکر می کنند، به نفت وابستگی داشته باشند.

  باز هم دقیقتر بشویم: اتّفاقاً وضعیت برخی کشورهای اسلامی، خود در جهت همین آیه از قرآن است. به شرط اینکه تیزبین باشیم. بیایید در زمین بگردیم و عاقبت ظالمین و تکذیبگران را ببینیم. وضعیت امروز مسلمانان، ناشی از چند قرن به خواب رفتن مسلمانان و به خصوص سردمدارانشان است. اتّفاقاً اینجا نیز سنّتهای قرآنی دیده می شوند. چنانکه قرآن می فرماید:

لَقَدْ کاَنَ لِسَبَإٍ فىِ مَسْکنِهِمْ ءَایةٌ  جَنَّتَانِ عَن یمِینٍ وَ شِمَالٍ  کلُواْ مِن رِّزْقِ رَبِّکمْ وَ اشْکرُواْ لَهُ  بَلْدَةٌ طَیبَةٌ وَ رَبٌّ غَفُورٌ(15) فَأَعْرَضُواْ فَأَرْسَلْنَا عَلَیهِمْ سَیلَ الْعَرِمِ وَ بَدَّلْنَاهُم بجَِنَّتَیهِْمْ جَنَّتَینْ‏ِ ذَوَاتىَ‏ْ أُکلٍ خَمْطٍ وَ أَثْلٍ وَ شىَ‏ْءٍ مِّن سِدْرٍ قَلِیلٍ(16) ذَالِک جَزَینَاهُم بِمَا کفَرُواْ  وَ هَلْ نجَُازِى إِلَّا الْکفُورَ(17)[1]

  براى قوم «سبا» در محل سکونتشان نشانه‏اى (از قدرت الهى) بود: دو باغ (بزرگ و گسترده) از راست و چپ (رودخانه عظیم با میوه‏هاى فراوان و به آنها گفتیم:) از روزى پروردگارتان بخورید و شکر او را بجا آورید شهرى است پاک و پاکیزه، و پروردگارى آمرزنده (و مهربان)!(15) امّا آنها (از خدا) روى‏گردان شدند، و ما سیل ویرانگر را بر آنان فرستادیم، و دو باغ (پربرکت) شان را به دو باغ (بى‏ارزش) با میوه‏هاى تلخ و درختان شوره گز و اندکى درخت سدر مبدّل ساختیم!(16) این کیفر را بخاطر کفرانشان به آنها دادیم و آیا جز کفران کننده را کیفر مى‏دهیم؟!(17)

 

  آری! مسلمانان، کارشان به کفران نعمت کشید. اسمشان مسلمان بود، ولی در عمل، از اسلام دور بودند. امر به معروف و نهی از منکر را ترک گفتند که طبق قرآن صفت آشکار مؤمنین است[2]، و از حضرت علی(ع) نقل شده است که در وصیتهای پیش شهادت خویش فرمود: «امر به معروف و نهی از منکر را ترک نکنید که بدهایتان کارها را در دست بگیرند و آنگاه دعا کنید و مستجاب نشود.»[3] به جای حرکت در جهت ایمان، به مانند اهل کفر، غرق در لذّات دنیوی شدند، و این شد که زیر دست کافران قرار گرفتند، چنانکه این بلایی است که هم خدا و حجج خدا وعدۀ آنرا داده بودند، ما تا وقتی که به راه اسلام باز نگردیم، هرگز روی آن روز خوشمان را نخواهیم دید.

  لذا اتفاقاً وضعیت بد امروز مسلمانان، هم در جهت فرمایشات قرآن است، و تأییدگر آن می باشد، و از همان عبرتهایی است که ما می توانیم در سیر و گردیدن در زمین، آنها را درک کنیم. مکذّب و ظالم، الزاماً نباید از بین قومهای نامسلمان باشد، بلکه چه بسا افراد به ظاهر مسلمانی که کفران نعمت می کنند، مصداق همان مکذّب و ظالم و مفسدی می شوند که قرآن می فرماید که در زمین سیر کنید و عاقبتشان را ببینید، چنانکه بسیاری از سلاطین عثمانی و ایران، مصداق این امر هستند. ما نمی گوییم کسی به صرف مسلمان شدن، خوشبخت می شود، بلکه قرآن می فرماید:

 

أَ حَسِبَ النَّاسُ أَنْ یتْرَکوا أَنْ یقُولُوا آمَنَّا وَ هُمْ لا یفْتَنُون‏[4]

آیا مردم گمان کردند همین که بگویند: «ایمان آوردیم»، به حال خود رها مى‏شوند و آزمایش نخواهند شد؟!

 

  آری، به صرف ادّعای ایمان به اسلام، افراد از جرگۀ ظالمین و فاسدین و مکذّبین، خارج نمی شوند، و آن گروهی از مسلمانان که در خواب فرو رفتند، با سوء عمل خود، با ترک واجب و عمل به حرام، با رها نمودن امر به معروف و نهی از منکر، جهان اسلام را به حالی رساندند که در سال 1918 میلادی داشت، و اگر ما در این مدّت کوتاه، وضعمان از آن سال تا این حدّ اعلی بهتر شده است، به خاطر بیدار شدن مسلمانان است. البته هنوز جهان سومی هستیم، ولی آنچه الان هستیم، نسبت به آنچه در آن زمان بودیم، بسیار عالیتر است و نشانگر پیشرفت برق آسای جهان اسلام است.

  پس وضعیت بد امروز کشورهای اسلامی هم تأییدگر این آیه از قرآن است.

 

نتیجه فانی بودن است!

 

شبهه:

 کاوش در تاریخ ملل و اقوام گذشته نیز ما را به نتیجه ای روشن در این مورد نمی رساند. تنها چیزی که در این جستجوها بدست می آید، کشف این واقعیت است که همة آدمیان (پادشاه و رعیت، مؤمن و کافر، مسلمان و غیرمسلمان و…) روزی باید تسلیم مرگ شوند، همین و بس. پیداست که رسیدن به چنین نتیجه ای به هیچ وجه مستلزم گردش در زمین و زمان (تاریخ و جغرافیا) نیست.

پاسخ:

  اگر مثل این منتقد محترم، بخواهیم خیلی سطحی و به دور از حقیقت جویی نگاه کنیم، شاید، چیزی جز این نبینیم! ولی اگر کمی دقّت کنیم، می بینیم که عاقبت یزید بن معاویه چه شد و عاقبت حسین بن علی(ع)، چه شد. می بینیم که عاقبت ابوالفضل العبّاس چه شد و عاقبت عمر بن سعد چه شد. در همین دنیا نیز می بینیم که ظالمینی چون یزید و عمر بن سعد و شمر و امثالهم، در نظر هر مسلمان منصفی ملعونتر از ملعون هستند، و امام حسین(ع) و حضرت عبّاس، گذشته از شیعیان، حتّی نزد غیرمسلمانان نیز محبوبیت دارند، چنانکه زرتشتیها و ارمنیها هم برایشان در ماه محرّم، عزاداری می کنند و نذری می دهند. تمجیدات و فضائلی که اهل سنّت به امام حسین نسبت می دهند هم که جای خود را دارد.

  نابودی امپراتوریها و جبّاران، فقط این را نشان نمی دهد که همه باید روزی تسلیم مرگ شوند، بلکه این حقیقت بزرگ را نشان می دهد که افراد دنیاپرست، به چیزی دل بسته اند که به پیشینیانشان وفا ننموده است! این را به آنها یادآوری می کند که اگر این دنیا وفا داشت، به پیشینیانشان وفا می کرد و نوبت به ایشان نمی رسید. آیا ارزشش را دارد که به خاطر رسیدن به لذّات این دنیای بیوفا حقیقت را تکذیب کنیم و در زمین ظلم و فساد به پا کنیم؟

  نگاه دقیق نشان می دهد که قدرتمندانی که پیش از این، در برابر اسلام ایستادند، نتوانستند برای مدّت زیادی دوام بیاورند، از کافران صدر اسلام گرفته، تا دشمنانی که در پایان جنگ جهانی اوّل، درست مثل زمان استیلای مغولها، اکثر سرزمینهای اسلامی را در تصرّف داشتند؛ ولی جهان اسلام گذشته از اینکه بیشتر تاریخش همراه با برتری بوده است، هر بار پس از شکست با یک دوران جدید از شکوفایی همراه بوده است، چنانکه بعد از استیلای مغول بود، که سه امپراتوری بزرگ و مقتدر مسلمان، در هند و ایران و عثمانی، بخش عظیمی از تمدّن جهان را به خود اختصاص دادند و عثمانی برای سالها ابرقدرت بلامنازع جهان شد. بعد از شکست عظیم در آخر جنگ جهانی اوّل نیز، جهان اسلام به سرعت شروع به باز پس گرفتن استقلال خود نمود، و در حال حاضر، به جز بخشی از خاک فلسطین که حتی یک درصد از کلّ خاک جهان اسلام را نیز به خود اختصاص نمی دهد، سایر مناطق را پس گرفته است.

  اینها چیزهاییست که با گردش در زمین و دیدن آخر و عاقبت ابرقدرتها و جبّاران دیروز، به خوبی به این مسائل خواهیم رسید و درک خواهیم کرد که اسلام تفاوتی اساسی با رقبایش دارد. مشکل افراد منکر همین است، که همیشه ظاهر را می بینند، و از درک باطن قضیه دور هستند.

 

اثبات پذیری نزول عذاب بر کافران

 

شبهه:

 داستانهای قرآن در مورد نزول عذاب الهی بر کافران و ملحدان و مشرکان نیز در جستجوهای زمینی و زمانی مؤیدی قطعی نمی یابد. ممکن است در کاوشهای باستان شناسی به عنوان مثال، معلوم شود که فلان شهر یا روستا در اثر زلزله ای سهمگین به زیر خاک فرو رفته است. اما هرگز معلوم نمی شود که آیا مردم آن دیار اهل کفر و شرک و فسق و فجور بوده اند، یا انسان هایی مؤمن و نیکوکار و یا ترکیبی از هر دو؛ و آیا این زلزله عذابی الهی بوده است یا صرفاً حادثه ای طبیعی. فراموش نکنیم که حوادث و فجایع طبیعی (مانند سیل و طوفان و زلزله) در تمام طول تاریخ و در همة مناطق زمین و برای همة  اقوام و ملل از هر دین و مذهب و آیینی رخ داده و می دهد و در همة موارد نیز تر و خشک را با هم می سوزاند. بنابراین برای رسیدن به نتیجه ای روشن و قطعی در مورد سرنوشت کافران و مشرکان و مخالفان پیامبران راهی وجود ندارد و توصیه به گردش و سیر و سفر در زمین و زمان (تاریخ و جغرافیا) برای یافتن پاسخ این سؤال، حواله کردن به ناکجاآباد است.

 

پاسخ:

  باز هم این منتقد، سخن گزافی می گویند که از نگاه سطحی ایشان خبر می دهد. ایشان گمان می کنند ما عاقبتی را می گوییم که بتوان آنرا به یک حادثه از حوادث طبیعی نسبت داد! ولی اینطور نیست!

  آیا اینکه دشمنان اسلام در طول دورانی خاص، یکی پس از دیگری، به طور کامل از میدان خارج شده اند و جهان اسلام در بیشتر دوران برتر بوده است و بعد از هر شکست نیز یک دوران شکوفایی بزرگ داشته است، ناشی از حوادث طبیعی است؟

  امّا اگر بخواهیم به عذابها استناد کنیم هم نیازی به عذاب کوچک منطقه ای نداریم، بلکه عذابی مثل طوفان نوح را در نظر می گیریم. آیا این هم یک حادثۀ عادی بود؟ حدود سیصد روایت مختلف در اقصی نقاط جهان در بین تمدّنهای مختلف، از وقوع چنین سیلی خبر می دهند! پس ریشۀ داستان این طوفان عظیم نمی تواند برخاسته از افسانه سازی مردمان باشد، زیرا نمی توان ادّعا کرد که تمامی مردم به شکلی مشابه افسانه سازی نموده اند. داستانهای مشابه در اساطیر و افسانه ها داشته ایم، ولی نه در این حد، بلکه به تعداد انگشت شمار روایتهای مشابهی بین ملل یافت شده است، و این میزان از تشابه نشانگر این است که حتماً داستان ریشه ای حقیقی داشته است، به خصوص اینکه مردمان معمولاً آنچه امروز بدان اسطوره می گوییم را حقیقت می دانستند. البته اقوام مختلف طوفان را بر اساس عقاید خودشان که بعضاً کفرآلود نیز بوده است، مطرح کرده اند، ولی وقوع این طوفان چیزی است که همگی بر آن صحّه می گذارند. حال آیا یک طوفان سراسری یک حادثۀ طبیعی است؟ اگر طبیعی است، پس چرا دوباره رخ نمی دهد؟ آیا خشک و تر را با هم سوزانده است؟ اگر آری، چرا طبق این روایات انسانهای خوب نجات پیدا می کنند و گناهکاران و منکران عذاب می شوند؟ پس این سخن منتقد محترم باطل است.

  و به طور مشابه، واقعۀ اصحاب فیل که اعرابی که مخاطب قرآن بودند، آنرا به خاطر داشتند. آیا یک حادثۀ طبیعی بود؟ چند بار شنیده اید پرندگان سنگ بردارند و بر سر سپاهی بریزند و با این کار، آن سپاه را نابود کنند؟ نزول آیات قرآن، تنها 40 سال پس از این حادثه آغاز شد، و اعراب به خوبی می دانستند که منظور قرآن، از آیات سورۀ فیل چیست:

 

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ‏ أَ لَمْ تَرَ کیفَ فَعَلَ رَبُّک بِأَصحَابِ الْفِیلِ(1) أَ لَمْ یجْعَلْ کیدَهُمْ فىِ تَضْلِیلٍ(2) وَ أَرْسَلَ عَلَیهِمْ طَیرًا أَبَابِیلَ(3) تَرْمِیهِم بحِجَارَةٍ مِّن سِجِّیلٍ(4) فجَعَلَهُمْ کعَصْفٍ مَّأْکولِ(5)[5]

به نام خداوند بخشنده مهربان‏. آیا ندیدى پروردگارت با فیل سواران [لشکر ابرهه که براى نابودى کعبه آمده بودند] چه کرد؟!(1) آیا نقشه آنها را در ضلالت و تباهى قرار نداد؟!(2) و بر سر آنها پرندگانى را گروه گروه فرستاد،(3) که با سنگهاى کوچکى آنان را هدف قرار مى‏دادند (4) سرانجام آنها را همچون کاه خورده‏شده (و متلاشى) قرار داد! (5) 

  آیا هجوم پرندگان و در هم کوبیدن لشکری از سربازان را باید یک حادثه بدانیم که طبیعی است و به راستی برای دیگران هم رخ می دهد؟! اگر این چنین است، خواهشمندم که مثالهایی از این مسئله را به ما نشان بدهند!

 

***

 

بنابراین، این جستجو نه تنها لغو و بیهوده نیست، بلکه به نتایج بسیار خوبی نیز منجر می شود، فقط کافی است که ما کمی بیطرفانه به قضیه نگاه کنیم، و نخواهیم مدام فشار بیاوریم که حقایق را رد کنیم.



[1] قرآن، سبأ:17-15

[2] توبه:71.

[3] سیّد رضی، نهج البلاغه، انتشارات، چاپ 1383، ترجمه محمّد دشتی، نامه 47، ص399؛ محمّد بن جریر طبری، تاریخ طبری، انتشارات اساطیر، چاپ 1385، ترجمه ابوالقاسم پاینده، ج6، ص2688و اسناد دیگر.

[4] عنکبوت:2.

[5] فیل:5-1.

پاسخ به مقالۀ «استدلال های ضعیف در قرآن» (بخش دوم)

نویسنده: اندیشه خدابنده

 

    در این مقاله، به شبهات یکی از منتقدین اسلام که به نقد استدلالهای اسلام پرداخته است، پاسخ می دهیم. این مقاله در دو بخش است. برای خواندن بخش اوّل، اینجا کلیک کنید:

 

ارزشهای اخلاقی در قرآن

 

 جناب منتقد  در بخش دیگری از انتقاداتشان، به برخی آیات که به ارزشهای اخلاقی اشاره دارند، اعتراضاتی را وارد می کنند:

 

دلیل نهی از اینکه مؤمنین یکدیگر را تمسخر کنند

 

  آیۀ 11 سورۀ حجرات، مؤمنان را از تمسخر یکدیگر نهی می کند:

  ای کسانی که ایمان آورده اید! نباید گروهی از مردان شما گروه دیگر را مسخره کنند، شاید آنها از اینها [شما] بهتر باشند؟ و نه زنانی، زنان دیگر را، شاید آنان بهتر از اینان باشند…

 

 

اکنون به شبهات ایشان می پردازیم. ایشان در ابتدا می نویسند:

 

دلالت احتمال برتری

جناب منتقد نوشته است:

«آیا صرف وجود یک احتمال ـ که ممکن است مسخره شونده بهتر از مسخره کننده باشد ـ می تواند پشتوانه ای محکم برای احترام به شخصیت دیگران و اجتناب از تمسخر آنها باشد؟ آیا اگر معلوم شود که فردی از ما بهتر نیست، آنگاه می توان او را مسخره کرد؟»

پاسخ:

  بله، می تواند پشتوانه ای محکم برای احترام به شخصیت دیگران و اجتناب از تمسخر آنها باشد، زیرا خداست که می داند چه کسی از چه کسی برتر است، و ما نمی توانیم به خاطر امور ظاهری، خود را از دیگران برتر بدانیم، و به تمسخر دیگران بپردازیم و لذا هیچوقت در این دنیا معلوم نخواهد شد که آیا کسی از ما بهتر هست یا بهتر نیست. مهمترین ریشۀ مسخره کردن، احساس خودبرتربینى است که قرآن این ریشه را مى خشکاند و مى  فرماید: نباید خود را بهتر از دیگران بدانید، شاید او بهتر از شما باشد. اتفاقاً قرآن با این فرمایش، با یک تیر، دو نشان می زند: هم از تمسخر نهی می فرماید و هم از خودبرتربینی.

  در واقع قرآن به همه هشدار مى دهد که از این عمل زشت بپرهیزند؛ چرا که سرچشمه استهزاء و تمسخر، همان حس خود برتربینى و کبر و غرور است، به خاطر همین امر، خداوند اشاره به این مطلب دارد که احتمال دارد دیگران از شما بهتر باشند، تا ما با در نظر گرفتن این احتمال ،از غرور وخودبرتربینی دور شویم تا مبادا این غرور ما را به تمسخر دیگران بکشاند.

  ضمن اینکه در این آیۀ قرآن به یکی از دلایل مهم تمسخر اشاره کرده است نه تمام دلایل. بعضی از دلایل حرمت بر می گردد به اجتماع یا افرادی که با آنها روبرو می شویم، همانطور که در این آیه اشاره کرده است که علت حرمت را احتمال برتری دیگران در این امر دانسته است ولی لازم است بدانیم صرفا دلیل حرمت ،همین مطلب(احتمال برتری) نیست بلکه تاثیرات نامطلوبی که این امر بر فرد و جامعه دارد نیز حتی بدون وجود این احتمال، به قوت خودش باقیست. قرآن کتاب هدایت است، و کلیات را بیان می کند، و تشریح به عهدۀ حضرت محمّد(ص) و جانشینان به حق ایشان است.

  اما اینکه ایشان می پرسد «آیا اگر معلوم شود که فردی از ما بهتر نیست، آنگاه می توان او را مسخره کرد؟» پاسخش این است که مسخره نکردن به دلیل احتمال برتری کسی که تمسخر شده است، به معنای مسخره کردن در صورت یقین به برتری خود نیست. این یک موضوع، یک امر سادۀ عرفی و ادبی است، و ربطی هم به قرآن و غیر قرآن ندارد. شما می گویید سم نخور، ممکن است بمیری؛ معنایش این نیست کسی که سم نمی خورد نمی میرد. شما می گویید با این خودروی خراب سفر نکن که در راه می مانی. معنایش این نیست که اگر با خودروی دیگر سفر کردی، در راه نخواهی ماند.

 

دلیل بهتر!

جناب منتقد در ادامه می نویسد:

«به جای این توجیهات ضعیف، باید به انسان ها آموخت که احترام به شخصیت و کرامت ذاتی آدمیان و رعایت حق و حقوق مردم، مقتضای انسانیت انسان است و همین ارزش هاست که انسان را از حیوان جدا می کند. انسان ها باید بیاموزند که تمسخر دیگران اولاً نوعی ظلم است و ثانیاً دون شأن انسان های باشخصیت و باوقار (و اضافه کنید: با ایمان) است. اگر آدمی چنین بیندیشد و اینگونه تربیت شود، دیگر برای او فرقی نمی کند که کسی از او بهتر هست یا نیست؛ چنین کسی هرگز دیگران را تمسخر نمی کند.»

پاسخ:

  اولاً دلیل قرآن برای نهی از تمسخر یکدیگر، نه تنها ضعیف نیست، بلکه دلیلی خوب و محکم است. چنانکه دیدیم ایشان نتوانستند ایرادی بر این آیه بگیرند و تنها یک تشکیک و احتمال، که اساسی نداشت را مطرح نمودند.

 

ثانیاً برعکس، دلیلهای جناب منتقد ضعیف هستند! به سادگی شما به این دلیل ایشان بنگرید: "دون شأن انسان های باشخصیت و باوقار (و اضافه کنید: با ایمان) است." خب نتیجۀ این دلیل چه می شود؟ این می شود که کسی که تمسخر می کند عملی دون شأن انسانهای باشخصیت و باوقار انجام می دهد، و خب این می شود تحقیرِ کسی که تمسخر می کند! پس کسی هم که این استدلال را مطرح می کند، در حال تحقیر شخصیت و کرامت ذاتی گروهی از آدمیان است! به طور مشابه، دلیل دیگر ایشان که می فرمایند تمسخر "نوعی ظلم است" نیز به معنای ظالم بودن تمسخر کنندگان و باز هم تحقیر شخصیت تمسخرکنندگان است، و بر اساس نگرش ایشان، استدلال ایشان به خودی خود، ظلم به تمسخرکنندگان است! یادمان باشد که تمسخرکنندگان هم انسان هستند!! مشکل دیگر اینجاست که چگونه ایشان می خواهند ثابت کنند که خود تمسخر از مقتضای انسانیت انسان نیست، ایشان که می فرمایند "همین ارزشهاست که انسان را از حیوان جدا می کند،" اگر فرد اهل تمسخر، به ایشان بگوید: "یک حیوان به من نشان بده که همنوعانش را تمسخر کند!" چه پاسخی می خواهند بدهند؟ ایشان چگونه می خواهند ثابت کنند که تمسخر همیشه یک ظلم محسوب می شود؟ چگونه می خواهند ثابت کنند که تمسخر دون شأن انسانهای باشخصیت و باوقار است؟ اگر انسان باشخصیت و باوقاری، تمسخر کند، که بارها دیده ایم که چنین افرادی نیز چنین می کنند، این مسئله مثال نقضی برای سخنان ایشان است.

 

ثالثاً قرآن در پی آن نیست که به تمام مسائل اشاره نماید. قرآن کتاب هدایت است و به کلیات، به هر آنچه در راستای هدایت است، می پردازد؛ همچنین در پی بیان تمام علل احکام نیست، هر چند به برخی از موارد اشاره کرده است. در نهی از مسخره کردن، حکمتی را بیان نمود، آنهم این است که شاید آنها از شما بهتر باشند، چرا که سرچشمۀ استهزاء و سخریه، همان حس خود برتربینى و کبر و غرور است که عامل بسیارى از جنگهاى خونین در طول تاریخ بوده است. و این "خود برتربینى" بیشتر از ارزشهاى ظاهرى و مادى سرچشمه مى گیرد. اگر مسخره کننده، به همین دلیل آشنا باشد، از تمسخر دوری می کند. به نظر می رسد بهترین دلیل همان است که در قرآن اشاره شده است.

 

امر قرآن برای بد نگفتن به بتها

 

  آیۀ 108 سورۀ انعام از مؤمنان خواسته است که به مشرکان (و یا خدایان آنها) دشنام نگویند:

و آنهايى را كه جز خدا مى‏ خوانند دشنام مدهيد كه آنان از روى دشمنى [و] به نادانى خدا را دشنام خواهند داد.

 

 جناب منتقد انتقادات ذیل را پیرامون این آیه طرح می نماید:

«طبق این آیه، دشنام دادن به مشرکان (و یا خدایان آنها) به این دلیل ممنوع است که ممکن است آنها نیز به خدا (و یا مؤمنان) دشنام دهند!؟ اما اگر قرآن می گفت که به مشرکان و یا هر کس که با او دشمنی دارید، دشنام ندهید، زیرا این عمل اولاً با منش انسان های خوب و با شخصیت ناسازگار است و ثانیاً نوعی ظلم محسوب می شود، شاید کمی معقول تر می نمود. فلسفه  ای که قرآن برای نهی از دشنام دادن به دیگران مطرح کرده، مانند این است که بگوییم: به ناموس دیگران تجاوز نکنید، چون ممکن است آنها نیز به ناموس شما تجاوز کنند! حقوق دیگران را پایمال نکنید چون ممکن است دیگران نیز حقوق شما را پایمال کنند! اشتباه نشود، آیه مورد بحث به هیچ وجه مصداق قاعده طلایی اخلاق که می گوید: هرچه را بر خود می پسندی، بر دیگران نیز بپسند، و هرچه را بر خود نمی پسندی، بر دیگران نیز مپسند، نیست. مطابق این اصل، ما باید دیگران را مانند خود دوست بداریم و با آنها بگونه ای رفتار کنیم که دوست داریم دیگران نیز با ما همانگونه رفتار کنند. به عبارت دیگر، مبنای این قاعده طلایی اخلاق این است که ما باید تکبر و خودخواهی و خودپرستی را کنار بگذاریم و خود را تافته جدا بافته ای از دیگران ندانیم. در چنین حالتی، ما هرگز به کسی توهین نمی کنیم حتی اگر بدانیم که او در عمل نمی تواند (ویا نمی خواهد) پاسخ توهین ما را بدهد. اما آیه قرآن می گوید: به آنها ناسزا نگویید تا مبادا آنها نیز به شما یا خدایتان ناسزا گویند، و فرق بین این دو آشکار است.»

پاسخ:

  قرآن در اینجا، اساساً در حال استدلال برای بدگویی نکردن از بتهای مشرکان نیست، تا بعد چنین شبهه ای مطرح شود. اگر به دقت به آیه شریفه توجه داشته باشید، آیه در صدد بیان این مطلب است که نتیجۀ سبّ و دشنام دادن به معبودان آنها، دشنام دادنِ آنها به معبود و خدای شماست، نه علت آن. یعنی به طور اساسی قرآن، در حال بیان دلیل ممنوعیت دشنام دادن نیست، بلکه در حال بیان نتایج این عمل است. یعنی نتیجۀ کار ما، دشنام آنها می شود، نه این که علتِ دشنام آنها، همیشه و حتما دشنامِ ما به خدایانِ آنها باشد. بحث در این آیه بر سرِ نتیجۀ عمل ماست. از آنجایی که جناب منتقد، این آیه را علت گرفته اند، چنین شبهاتی به ذهنشان خطور کرده است.

  پس قرآن، در این آیه، در صدد بیان تمامی نتایج و یا تمامی علل دشنام ندادن نیست تا بخواهد بگوید دشنام دادن چه آثار و نتایجی دارد و به چه دلایلی ممنوع است. آیه، فعلاً به خاطر شأن نزولی که داشته است، فقط درصدد بیان این مطلب است که دشنام شما به بتهای مشرکان، دشنام آنها را بر می انگیزد.

  قرار نیست که وقتی قرآن یک جمله ای را می گوید، در یک مرحله به تمام حدود و شرایط کلام اشاره کند، تا برای کسی سؤالی ایجاد نشود، که اگر قرار بود قرآن تمام حدود و شرایط را بیان کند، باید صدها و شاید هزاران جلد می داشت. لازم به ذکر است، که قرآن کتاب هدایت است و نه کتاب فلسفۀ احکام، و در روایات اسلامی و به نقل از حضرت محمّد(ص) و سایر معصومین(ع)، دلایل نهی از این عمل ذکر گردیده است.

  البته جناب منتقد، سعی کرده اند، دلیل جایگزینی نیز ذکر کنند، که عملاً همان دلیل ایشان برای تمسخر نکردن است، و همان بحثها که در بالا گفتیم، اینجا نیز به دلیل ایشان، وارد است.

 

 

 

نهی از غرور و تکبر

 

  آیۀ 37 سورۀ اسراء از راه رفتن بر روی زمین با نخوت (و تکبر و خودپسندی) نهی می کند:

و در [روی] زمین به نخوت گام برمدار، چرا که هرگز نمی توانی زمین را بشکافی و در بلندی نمی توانی به کوه ها برسی.

 

 جناب منتقد که من نمی دانم آیا به راستی متوجه کنایات قرآن نمی گردد یا اینکه خودش را به ندانستن می زند، باز هم بدون توجه به مفهوم جملات، می فرماید:

«از نظر قرآن، من نباید با غرور و خودخواهی و خودپسندی بر روی زمین گام بردارم، چون نمی توانم زمین را بشکافم و قدّم به بلندی کوه نیست! یعنی من در برابر طبیعت ضعیفم، پس نباید به خود مغرور شوم!»

بعد هم معترضانه می فرماید:

«سستی چنین پشتوانه ای (برای نهی از تکبر) آشکار است.» در ادامه به باطل بودن برداشت ایشان از این آیه خواهیم پرداخت.»

 

باید و هست

  پس از جملات فوق ایشان به بیان دلیل سست بودن چنین پشتوانه ای برای نهی از تکبر، می پردازند:

«اولاً «باید» از «هست» برنمی خیزد.»

پاسخ:

  برعکس، بایدها و نبایدها از هستها و نیستها منشأ می پذیرند؛ یعنی اوامر و نواهی، بر اساس یک سری امور واقعی و خارجی نصب شده اند و قراردادی نیستند.(البته در ادیان الهی) اینگونه مباحث، ناظر به بحث حسن و قبح عقلی است و باید بدانیم که اثبات ارزش های اخلاقی توسط عقل است؛ زیرا حسن و قبح عقلی، پایه و اساس اخلاقیات و مکارم اخلاقی به شمار می آید. به این بیان که کلیۀ امور اخلاقی و احکام و قوانین شرعی (حلال و حرام) بر اساس حسن و قبح عقلی، تشریع شده و سازگار با عقل و فطرت پاک و سالم انسانی بوده و دائر بر مدار احکام عقلی و بایدها و نبایدهای آن است.

  در واقع، باید گفت اگر مجموعۀ «هست» ها به حد تامه رسید، در آن صورت می توان از وجود علت، ضرورت وجود معلول را استنتاج کرد، و این ضرورت بالقیاس را  با واژۀ «باید» بیان کرد، و بدین ترتیب از «هست» ها به «باید»ها گذر کرد و در غیر این صورت این گذر کردن، ناممکن خواهد بود.

  از خوانندۀ گرامی، خواهش می کنیم که عنایت داشته باشد که این جناب منتقد، همان کسی است که چنانکه در شبهات الهیاتی ایشان دیدیم، حتی در روشنترین گزاره های دینی نیز تشکیک می نمود، و حتی وقتی صحبت از این می شد که خدا انسان را برای تکامل اختیاری آفریده است، سؤال می کرد: "این از کجا آمده است؟" حال می بینید که ایشان جمله ای از دیوید هیوم را، مانند یک وحی که خدا بر او نازل کرده است، می گیرد و هیچ دلیلی نمی بیند که بگوید چرا "باید" از "هست"، بر نمی خیزد! گویی این مسئله، یک امر بدیهی است، که بدون هیچ تردیدی باید پذیرفته شود!!

 

توانایی شکست دادن طبیعت!

ایشان در ادامه نوشته است:

«ثانیاً من شاید نتوانم با دستانم زمین را بشکافم، اما با اتکا به نیروی عقل و علم و دانش خود می توانم بمبی بسازم که نه تنها زمین را می شکافد، بلکه آن را دود می کند. می توانم بر بسیاری از مشکلاتی که طبیعت برای من می سازد، غلبه کنم. می توانم هزاران کار انجام دهم که شکافتن زمین در برابر آنها هیچ است. بلندی قدّ من به کوه نمی رسد، اما بلندی اندیشه ام آسمان ها را به تسخیرم درآورده است و… حال آیا با این اوصاف باز هم می توان گفت که ضعف جسمانی و کوتاهی قدّ من می تواند انگیزه ای محکم و منطقی برای تواضع و فروتنی و دوری از تکبر و خودخواهی شود؟»

پاسخ:

  من فقط متعجبانه از ایشان می پرسم: آیا این هم شد انتقاد؟! الان شما با این فرمایشات نظر آیه را زیر سؤال بردید؟ ای کاش شما به جای اندیشیدن به ساختن بمبی برای انهدام زمین و شکافتن آن و از کوه بالاتر رفتن، کتابی در مورد کنایات ادبی می خواندید، تا متوجه بشوید منظور قرآن چیست! البته بنده شک دارم که ایشان متوجه نباشند که منظور قرآن چیست، زیرا به راستی هر کسی این جملات را بخواند، منظور را می فهمد. البته من، باید این اعتماد به نفس جناب منتقد را تحسین کنم که گمان می کند بلندی اندیشۀ ایشان،  آسمانها را به تسخیر ایشان در آورده است! باری از ایشان دعوت می شود که حالا که اینقدر در برابر طبیعت مجهز و قدرتمند هستند، وقتی مرگ به سراغشان آمد، نمیرند و همواره زنده بمانند!

 باز ما به جهت تنویر اذهان، مسئله را باز می کنیم:

    این آیه در صدد بیان این مطلب نیست که حد غرور و تکبر را نشان دهد، که اگر کسی توانست زمین را بشکافد یا از کوه بالاتر برود، حق خودبرتربینی را داشته باشد؛ بلکه در حال بیان این مطلب است که ای انسان مغروری که گویا می خواهی با کشیده راه رفتن و بلند گام برداشتن، خود را برابر کوهی فرض کنی، تو کوه نیستی، تو مخلوق خداوندِ قادر متعال و بندۀ او هستی و باید مطیع او باشی.

إِنَّک لَنْ تَخْرِقَ الْأَرْضَ: با راه رفتن متکبرانه روى زمین، زمین شکاف برنمیدارد، هر چه خود را سنگین کند چنانچه بعض اکابر قریش اگر درب خانه کوتاه بود سر خم نمی کردند تا در را خراب کنند و وارد شوند و اگر چیزى از آنها روى زمین بود، خم نمی شدند تا بردارند و امروز هم در میان ما چنین اشخاصى که نمی توان با آنها تکلّم کرد، هستند. وَ لَنْ تَبْلُغَ الْجِبالَ طُولًا: معنى این نیست که بالاى کوه نمی توانى بروى، بلکه معنى اینست که کوه با اینکه یک جمادى بیش نیست از تو بزرگتر است هر چه بزرگى کنى به این درجه نمی رسى و تعجّب اینست که انسان بسیار ضعیف است.[1] حال آیا جناب منتقد می خواهند بفرمایند که می توانند هرمونهایشان را تقویت کنند تا از کوه بزرگتر شوند و عضلاتشان را خشک نمایند تا مانند کوه هرگز خم نشوند، حتی وقتی که از دنیا رفتند؟!

  پس فرمایش این آیه، اشاره به این است که افراد متکبر و مغرور، غالباً به هنگام راه رفتن پاهاى خود را محکم به زمین مى کوبند تا مردم را از آمد و رفت خویش آگاه سازند، گردن به آسمان مى کشند تا برترى خود را به پندار خویش بر زمینیان مشخص سازند! هدف قرآن این است که کبر و غرور را برای انسان بطور کلى، محکوم کند، نه تنها در چهرۀ خاصى یعنى راه رفتن. چرا که برای انسان غرور سر چشمه بیگانگى از خدا و خویشتن، و اشتباه در قضاوت، و گم کردن راه حق، و پیوستن به خط شیطان، و آلودگى به انواع گناهان است.[2]

  پس قرآن به نقل از لقمان حکیم، به بیهوده بودن این رفتارهای افراد مغرور اشاره دارد، نه اینکه بفرماید که اگر توانستند چنان به زمین محکم بکوبند که زمین بشکافد، یا در زمانی که مغرورانه راه می روند، از کوه بالاتر بروند، آنگاه حق مغرور شدن دارند. فرمایشات جناب منتقد پیرامون بمب ساختن و منهدم نمودن زمین و پرواز به فضا و غلبه بر طبیعت، بسیار نامربوط بوده و ربطی به منظور آیه ندارد. البته مجدداً، به جناب منتقد پیشنهاد می کنم که اگر به راستی می توانند بر طبیعت غلبه کنند و در برابر آن ضعفی ندارند، هرگز نمیرند و تا ابد زنده بمانند، تا ادعاهایشان، هر چند به منظور آیه نیز ربطی ندارد، اثبات شود!

 

باز هم دلیل بهتر!

 شبهۀ بعدی ایشان به قرار ذیل است:

«چرا به جای این توجیهات ضعیف، از قبح ذاتی تکبر و حسن ذاتی تواضع سخن نگوییم؟ چرا نگوییم که تکبر و خودخواهی منشأ کینه ها و دشمنی ها، و تواضع موجب گسترش صلح و صفا و ایجاد محیطی شاد و صمیمی برای زندگی آدمیان می شود؟»

پاسخ:

  اولاً سخن قرآن، یک توجیه ضعیف نیست، و مشکل از جناب منتقد است که متوجه منظور قرآن نمی شود.

  ثانیاً خداوند متعال در جاهای دیگر قرآن، باز از غرور صحبت کرده و قرار نیست، هر جا سخن از هر موضوعی می شود، همه چیز را در آنجا بیان کند.

  ثالثاً جالب است که ایشان دلیل قرآن را ضعیف می خوانند و خودشان چنین دلیلی می آورند: "چرا به جای این توجیهات ضعیف، از قبح ذاتی تکبر و حسن ذاتی تواضع سخن نگوییم؟" پاسخ روشن است! زیرا تکبر و خودبرتربینی، ذاتاً قبیح نیست و تواضع نیز ذاتاً خوب نیست. ما از ایشان می پرسیم: آیا خدا خودش را از ما برتر می داند یا خیر؟ اگر بفرمایند خیر، پس معتقد به دروغگو بودن یا نقص علمِ خدا هستند، زیرا خدا کمال مطلق بوده و بدون شک از ما برتر است و هر کمالی هم که در ماست، خدا به ما عطا کرده است؛ و اگر بگویند بله، پس چیزی که از دید خودشان دارای قبح ذاتی است را، به خدا نسبت داده اند! پس در هر دو حال ایشان نقصی را به خدا نسبت می دهند. همچنین، آیا تکبر در برابر انسان متکبر، که باعث تنبیه او می گردد، بد است؟ آیا تواضع در برابر انسان متکبر، که باعث گستاختر شدن او می گردد، خوب است؟ به طور اساسی از ایشان می پرسیم: چه ایرادی دارد که برای تنبیه یک فرد متکبر، با تکبر با او رفتار کنیم تا به اشتباه بودن عمل خودش پی ببرد؟ از سوی دیگر، آیا غیر از این است که تواضع در برابر افراد متکبر، بیشتر از آنکه باعث گسترش صلح و صفا و ایجاد محیطی شاد و صمیمی برای زندگی آدمیان شود، موجب افزایش تکبر فرد متکبر گشته، و منشأ کینه ها و دشمنیها می گردد؟ اینجاست که مشخص می شود که ادعای ایشان مبنی بر قبح ذاتی تکبر و حسن ذاتی تواضع، باطل، غیرمنطقی و البته غیراخلاقی بوده است.

 

 

مناظرۀ حضرت ابراهیم(ع) با طاغوت زمانش

 

  آیۀ 258 سورۀ بقره، مناظرۀ بین حضرت ابراهیم علیه السّلام و پادشاه وقت را می آورد. پادشاه، خود را خدا می دانست و حضرت ابراهیم علیه السّلام می خواست به او ثابت کند که خدای حقیقی کسی دیگر است نه او:

آیا آن کس را که خدا به او پادشاهی داده بود ندیدی که با ابراهیم درباره پروردگارش محاجّه می کرد؟ آنگاه که ابراهیم گفت: پروردگار من زنده می کند و می میراند. پادشاه گفت: من نیز زنده می کنم و می میرانم. ابراهیم گفت: خدا[ی من] خورشید را از مشرق برمی آورد، تو [اگر راست می گویی] آن را از مغرب برآور. آن کافر حیران شد…

 

 جناب منتقد، می فرمایند که «در این مناظره هر دو طرف، ضعیف [عمل] می کنند»! و سپس خود به جای حضرت ابراهیم علیه السّلام و پادشاه نشسته، و از طرف آنها پاسخهایی را می دهند.

 

درخواست زنده کردنِ یک مرده

اولین استدلال قوی(!) که جناب منتقد، برای ارائه در مناظره مطرح می کند، این است:

«وقتی پادشاه در پاسخ به این سخن ابراهیم که: «خدای من زنده می کند و می میراند» مدعی می شود که: «من هم زنده می کنم و می میرانم»، ابراهیم می تواند به او بگوید: اگر راست می گویی فلان مرده را زنده کن! در این صورت پادشاه زودتر مبهوت؟! می شود. ولی گویی ابراهیم واقعاً باورش می شود که پادشاه هم می تواند مرده ها را زنده کند.»

پاسخ:

  مسئله اینجاست که حضرت ابراهیم علیه السّلام بسیار هوشمندانه تر از جناب منتقد، پاسخ دادند! اگر ایشان چنین می فرمودند که فلان مرده را زنده کن، پادشاه می توانست بگوید که من فلان فرد را نمی کشم و این یعنی زنده کردن! بعلاوه در صورت چنین درخواستی پادشاه، می توانست دستور بدهد که کسی را به شکل آن فرد که مرده است، بیارایند و به نزد آنها بیاورند، و ادعا کند که این همان فرد است که زنده شده است، و حضرت ابراهیم علیه السّلام با خودداری از این سخن، چیزی را از این پادشاه خواست که هیچگونه تقلب و لفاظی برای، آن ممکن نباشد.

 

خودت خورشید را از غرب بیاور!

ایشان در ادامه می نویسند:

«می گوید: خدای من خورشید را از مشرق برمی آورد، تو اگر راست می گویی آن را از مغرب برآور. فرض کنیم پادشاه در پاسخ به ابراهیم مدعی می شد که: این من هستم که خورشید را از مشرق برمی آورم، و بعد به ابراهیم می گفت: تو اگر راست می گویی به خدایت بگو که آن را از مغرب برآورد. در این صورت ابراهیم چه می توانست بگوید؟»

پاسخ:

  اینجا نیز پادشاه بهتر از جناب منتقد عمل کرده است؛ البته جناب منتقد، پیشفرضی مبنی بر عدم تحقق معجزات دارد و لذا گمان می کند که با چنین سخنی راه به جایی می برد، ولی پادشاه، منطقی عمل کرده و در برابر حضرت ابراهیم علیه السّلام سکوت را بر سخن گفتن ترجیح داده است. اگر پادشاه در مقابل می گفت که من هستم که چنین می کنم، پس باز هم ابراهیم می توانست بگوید که خب تو که چنین قدرتی داری و کسی هستی که این کارها را انجام می دهی، پس قطعاَ می توانی که خورشید را از مغرب هم بیاوری، پس چنین کن.

  امّا پادشاه از حضرت ابراهیم(ع) نمی خواهد که از خدایش بخواهد که خورشید را از غرب برآورد، زیرا خودش به خوبی می داند که انسانی بیش نیست و چه بسا حضرت ابراهیم علیه السّلام از سوی خدای حقیقی آمده باشد و درخواست این عمل که در واقع درخواست معجزه بود، در صورت عملی شدن درخواست، منجر به رسوایی شدید او می شد. به همین خاطر، پادشاه، دست به چنین اشتباه فاحشی نمی زند و سکوت می کند!

 

چگونگی اثبات زنده کردن مردگان توسط خدا

  جناب منتقد در ادامه می نویسد:

«در همان ابتدا وقتی ابراهیم می گوید: خدای من زنده می کند و می میراند، پادشاه می تواند بگوید: تو از کدام خدا سخن می گویی و چگونه ثابت می کنی که مرگ آدمیان به دست خدای توست و چگونه ثابت می کنی که خدای تو می تواند مرده را زنده کند؟ آنچه ما می بینیم، مردن آدمیان ـ آن هم در اثر عوامل طبیعی و حوادث ـ است. اما زنده شدن مرده را ندیده ایم و اگر هم ببینیم معلوم نمی شود که آیا اراده خدای تو موجب زنده شدن او گردیده است یا عوامل طبیعی ناشناخته.»

پاسخ:

  نمی دانم که آیا جناب منتقد خیلی در مناظره ضعیف هستند یا اینکه سطح این پادشاه که در مناظره با حضرت ابراهیم علیه السّلام مغلوب گشته است، از ایشان خیلی بالاتر است! ایشان باز هم اشتباهی فاحش را از طرف پادشاه مطرح می کنند! باری گویا جناب منتقد، اصلاً متوجه نیستند که بحث در اینجا بر سر خدا بودنِ آن پادشاه است، نه بر سر خدا بودنِ خدای ابراهیم. پادشاه، که قصد دارد از خدا بودن خودش دفاع کند، باید چیزی بگوید که خودش را به دردسر نیندازد، ولی گویا جناب منتقد، فقط به فکر محکوم کردن حضرت ابراهیم علیه السّلام در مناظره هستند، و متوجه شرایط بحث نیستند.

  اگر پادشاه چنین شبهاتی را طرح می کرد، فوراً با پاسخ نقضی روبرو می شد! در واقع حضرت ابراهیم علیه السّلام حتی نیازی نمی دید، از اینکه خدای خودش این کارها را کرده است دفاع کند، بلکه به سادگی می فرمود: از کجا معلوم که خودت خدا هستی و کارهایی که به قوای الهی خودت نسبت می دهی حاصل عوامل طبیعی و حادثه نباشند؟ گویا جناب منتقد فراموش کرده اند که بحث اصلی بر سر دروغ بودن ادعای خدا بودنِ پادشاه است! ایشان که می خواهند به جای پادشاه پاسخ بدهند، به جای اینکه به پادشاه کمک کنند، از طرف او و با زبان او، راه مغلوب نمودنش را نیز باز می کنند!!

  از سوی دیگر، در صورت لزوم دفاع از الوهیت خدای حقیقی، حضرت ابراهیم علیه السّلام بحث را از مقدمات شروع می فرمود. ابتدا می توانست ثابت کند که عقلاً خدایی هست و سپس کمال مطلق بودن این خدا را نشان بدهد، و از این کمال مطلق بودن، هدایتگر بودن این خدا را نتیجه بگیرد؛ آنگاه بگوید: اگر من به دروغ ادعا کنم که از سوی خدا هستم، لازمۀ هدایتگری خدا اینستکه اجازه ندهد، ادعای دروغین معجزۀ من تحقق یابد، یعنی اگر من معجزه کنم و با ادعای اینکه عملم از سوی خداست، به شکلی معجزه آسا، مرده را زنده کنم یا زنده را بمیرانم، برخلاف هدایتگری همین خدای حقیقی است، پس اگر من معجزه ای کرده، مرده را زنده نمودم، نظر به اینکه خدای حقیقی که وجودش را ثابت کردم، حاضر و ناظر است و لازمۀ هدایتگریش، ممانعت از گمراهی مردمان است، اینکه موفق به این عمل شده ام، مشخص می کند که من مورد تأیید این خدای حقیقی هستم و از طرف او مبعوثم، زیرا اگر من مبعوث از سوی خدای حقیقی نبودم، او مرا در این امر موفق نمی نمود، بلکه مرا مغلوب می کرد. همچنین، پس از اثبات وجود خدا و کمال مطلق بودنش، توحید افعالی ایجاب می کند که هیچ فعلی بدون ارادۀ خدا رخ ندهد، پس هر مردن و زنده شدنی نیز، به ارادۀ خداست. به این شکل ادعای حاصل حادثه و عوامل طبیعی بودنِ معجزه نیز، رد خواهد شد.

  البته باز هم اگر پادشاه درخواست زنده کردن مرده را می کرد، مشخصاً درخواست معجزه بود، و خدا نیز این قدرت را به حضرت ابراهیم علیه السّلام می داد؛ و پادشاه که خود می دانست که خودش خدای واقعی نیست و می ترسید که حضرت ابراهیم علیه السّلام به راستی پیامبر خدا باشد، از ترس رسوایی، چنین درخواستی نکرد.

 

گردش خورشید؟!

ایشان در ادامه نوشته است:

«وقتی ابراهیم می گوید: خدای من خورشید را از مشرق برمی آورد، پادشاه می تواند بگوید: اولاً خورشید ثابت است و حرکت زمین به دور خورشید باعث می شود که ما گمان کنیم خورشید هر روز صبح از مشرق بالا می آید. ثانیاً از کجا معلوم اراده خدای تو ـ  که اصلاً وجود و عدمش برای ما مسلم نیست ـ  عامل این پدیده است؟ ثالثاً اگر ما برای کسب اطمینان و یقین قلبی از خدای تو بخواهیم که برای یکبار و به انگیزه اثبات خدایی خودش، خورشید را از مغرب برآورد، آیا به این درخواست ما پاسخ مثبت می دهد؟ چرا من برای اثبات خدایی خودم باید چنین کاری بکنم، ولی حق نداشته باشم که از خدای تو چنین در خواستی کنم تا خدایی اش برایم ثابت شود؟»

پاسخ:

اینجا نیز جناب منتقد فراموش کرده است که پادشاه با علم نجوم امروزی آشنا نبود که چنین جوابی بدهد! البته خود جناب منتقد نیز که گمان می کند که خورشید ثابت است و حرکت خورشید در آسمان زمین، ناشی از حرکت زمین به دور خورشید است، به خوبی نشان می دهد که سواد چندانی در زمینۀ نجوم ندارد. امّا به فرض که پادشاه چنین حرفی می زد، پاسخ دادن به آن، آسان بود:

 

  اولاً خورشید، به غیر از حالتی که مرکزِ خودش یا نقطه ای متحرک در فاصلۀ خاص با آن را مبداء مختصات قرار ندهیم، ثابت نیست، بلکه همراه با کهکشان راه شیری در حال حرکت است، شما که ادعای خدایی دارید، این را نمی دانید؟ از این گذشته حرکت امری نسبی است، و برای ناظری که روی زمین ایستاده است، صحیح است که بگوییم خورشید به دور زمین می چرخد، زیرا مبداء مختصات را سطح زمین گرفته ایم؛ شما که از دید خودتان خدا هستید این را نمی دانید؟ ضمناً حرکت زمین به دور خودش است که روز و شب را ایجاد می کند و نه حرکتش به دور خورشید(!!) شما چه خدایی هستید که این را نمی دانید؟! ضمن اینکه فرافکنی نفرمایید! خب شما اگر خدا هستید، زمین را در جهت وارونه بچرخانید.

 

  ثانیاً خب خود شما بفرمایید که از کجا معلوم که ارادۀ خود شما، عامل اصلی وقوع چیزهایی مثل زنده کردن و میراندن است که شما به قدرت الهی خود، نسبت می دهید است؟(ضمن اینکه چگونگی امکان اثبات این امر برای خدای حقیقی از طرف حضرت ابراهیم علیه السّلام نیز در پاسخ به شبهۀ پیشین مطرح گردید.)

 

  ثالثاً چه کسی گفته خدای من، برای یقین قلبی شما به این درخواست پاسخ مثبت نمی دهد و شما حق چنین درخواستی را ندارید؟ خدا قادر به انجام این معجزه هست.

  البته همانطور که در بالا گفتیم، پادشاه خیلی عاقلانه تر از جناب منتقد عمل کرد و ساکت شد، زیرا اگر چنین درخواستی می کرد و خداوند، با وارونه چرخاندن زمین به دور خودش، خورشید را از جانب غرب می آورد، پادشاه به شدت مفتضح می گردید.

 

رابعاً حالا بفرمایید ببینیم می توانید کاری بکنید که خورشید از غرب طلوع کند، یا خیر؟

 

 

شهادت دادن زنان

 

  آیۀ 282 سورۀ بقره ابتدا توصیه می کند که وقتی معامله به قرض و نسیه می کنید، موضوع را مکتوب کنید تا به عنوان سندی معتبر درنزد دو طرف بماند، سپس می افزاید:

  و دو مرد را به عنوان شاهد بگیرد، و اگر دو مرد نبود، یک مرد و دو زن را به گواه گیرید تا اگر یکی از آن دو زن انحرافی یافت، دیگری به او یادآوری کند...

 

جناب منتقد، شبهاتی را به این آیه نسبت می دهند:

 

اتهام تبعیض و تحقیر!

جناب منتقد، در ابتدا نوشته است:

«در این آیه شهادت دو زن معادل شهادت یک مرد قلمداد شده است و این حکم مسلماً تبعیض آمیز و بلکه تحقیرآمیز است.»

پاسخ:

  خدمت جناب منتقد عرض می کنیم، که چشمانتان تبعیض آمیز و تحقیرآمیز می بینید، و مشکل از اغراض شما، و در واقع تعصبات شما علیه قرآن است و نه نص آیه، و این حقیقتی است که در بسیاری از شبهاتی که پیش از این، از ایشان دیدیم، نمود دارد. آیا اینکه اسلام و قرآن، به ظرفیتهای جنسیتی انسانها، توجه می کنند، نشانگر تبعیض و تحقیر است؟ به طور اساسی، آیا شما معنای تبعیض را می دانید که این امر را تبعیض می خوانید؟! معنای تحقیر را چطور؟

  برای قضاوت در این موضوعات، باید همۀ جوانب موضوع را دقیقاً بررسی کنیم. معنا و لوازم تحقیر، معنی و لوازم شهادت، معنی و لوازم زنانگی و مردانگی، معنی و لوازم تساوی و.... اگر این امور نباشد، حتی می توانیم ادعا کنیم که اتفاقاً این حکم امتیازی برای زن و به نفع او است، زیرا در جهانبینی توحیدی، شهادت دادن به عنوان یک مسئولیت است، و در سعادت اخروی انسان دارای نقش است. پس دو نفر بودن زنان، به آنها کمک می کند که شهادتشان محکمتر و متقنتر باشد، و همچنین اگر خطا باشد، مسئولیت خطایش برای آنها کمتر می شود؛ همانطور که اگر درست باشد ثواب به هر دو نفر رسیده است.

  این سخن بیشتر به بهانه جویی شبیه است. اسلام و قرآن با توجه به ظرفیتهای زن و ظرفیتهای مرد، تفاوتهایی بین احکام آنها قائل می باشند. زن، به خاطر ظرفیتهایش، موظف به جهاد نیست، موظف به نان آوری نیست، موظف به تأمین مایحتاج زندگی نیست و... پس اسلام هیچ تبعیضی را علیه زن اعمال ننموده است، و در خیلی موارد نیز به نفع زن، حکم صادر می فرماید. هیچ تحقیری هم در اسلام برای زن وجود ندارد، تا جایی که قرآن دو زن را برای مؤمنین به عنوان نمونه معرفی می فرماید.[3] این دلسوزی منتقدین اسلام، برای زنان به راستی انسان را به یاد برخی رفقای قافله می اندازد. اینها که در مدینه های فاضله اشان زن کالایی تجاری است که تن و اندامش برای بالا رفتن فروش محصولات به کار می رود، بیش از آنکه به اندیشۀ زن توجه داشته باشند، به تن زن توجه دارند، بعد اینگونه نگران تحقیر زنان هستند و فکر می کنند که در حق زنان تبعیضی صورت گرفته است!

  در این مورد نیز، اسلام با توجه به ظرفیتهای زن، و اینکه زن ممکن است دچار انحرافی شود، چنین دستوری داده است تا زن دیگری باشد و در صورت به خطا رفتن، به او یادآوری کند. در ادامه بیشتر در این مورد توضیح می دهیم.

 

ارتباط فراموشکاری با جنسیت

ایشان در ادامه نوشته است:

«مگر فراموشی و اشتباه فقط مخصوص زنان است و مردها از آن مصون اند؟»

پاسخ:

    مطابق آیه کریمه شاهد این حکم باید:

   دو نفر (وَ اسْتَشْهِدُوا شَهِیدَینِ)

    مرد بالغ (مِنْ رِجالِکمْ)

    باشد یا

    اگر دو مرد نباشند [کافى است] یک مرد و دو زن شهادت دهند (فَإِنْ لَمْ یکونا رَجُلَینِ فَرَجُلٌ وَ امْرَأَتانِ)

    گویی مخاطب در اینجا می پرسد: چرا دو زن؟

    پاسخ می دهد:

    تا اگر یکى انحرافى یافت، دیگرى به او یادآورى کند (أَنْ تَضِلَّ إِحْداهُما فَتُذَکرَ إِحْداهُمَا الْأُخْرى)

    از کسانى که مورد رضایت و اطمینان شما باشند (مِمَّنْ تَرْضَوْنَ مِنَ الشُّهَداءِ)[4]

 

  آیۀ کریمه تصریحی ندارد که چرا زمینه انحراف در این مورد در زنان بیشتر است، و اینکه گفته می شود ممکن است فراموش کنند یا به اشتباه بیفتند تفسیر، و برداشت افراد است. اما ممکن است گفته شود: معمولاً زنان در مسائل بازار و اقتصاد، حضور فعالی ندارند و آشنایى آنها با نحوه  معاملات کمتر است، چون به طور معمول کار معاملات و بازار را مردان عهده دار هستند و در غالب موارد، طرف دیون و بدهی ها و معاملات هم مردان اند؛ البته این شیوه، هم عُقلایی است و هم با جسم و روحیه مرد سازگاری دارد، به خلاف خانم ها که از نظر جسمی و روحیه ای با بازار و معامله و کار بیرون، تناسب لازم را ندارند.[5]

  از طرف دیگر، خانم ها به خاطر عواطف قوى و روحیات ظریفی که دارند، ممکن است در صحنۀ قضاوت تحت تأثیر قرار گیرند و به هنگام ادای شهادت، مسیر صحیح را طى نکنند، لذا دو نفر زن باید انتخاب شوند تا اگر یکى از آنها دچار لغزش یا اشتباه شد، دیگری به او یادآورى نماید. بله، احتمال تحت تاثیر واقع شدن، در باره مردان نیز وجود دارد، ولى روشن است که نوع مردان نسبت به نوع زن ها، از جهت احساسی و عواطفی کمتر تحت تاثیر قرار می گیرند.[6]

  این نکته را هم عرض کنم که اصل شبهه به صورت کلی مطرح شده است، در حالی که آیۀ کریمه تنها در بحث شهادت در دیون، این حکم را بیان نموده و مسالۀ امکان انحراف زنان را به جاهای دیگر تعمیم و کلیت نداده است و به اصطلاح فقهی، موردِ آیه، اخص از مدعاست؛ جناب منتقد ادعایی کلی به نام فراموشکاری زنان را مطرح نموده اند، در حالیکه موضوع آیه، فرعی فقهی و جزئی به نام شهادت برای دیون است و صحبت از امکان انحراف دارد، و نه امکان فراموشی و اشتباه!

 

معاملۀ ساده و نیاز به تخصص

  در ادامۀ این مطلبِ منتقدانه، جناب منتقد مطلبی را از جناب آقای سید محمد علی ایازی نقل می کنند که ایشان سه نکته را متذکر می شوند:

1-     چون زنان در جریان معاملات نبوده و نیستند و از مسائل اقتصادی و تجارت کمتر اطلاع دارند، زمینه فراموشی و سوء استفاده از آنان بیشتر است.

2-     اشتغال زنان به مسائل خانه و اداره امور فرزندان چه بسا موجب فراموشی می گردد.

3-     چون جنبه عاطفی زن قوی است، چه بسا ممکن است در شهادت به سوی کسی تمایل پیدا کند که با او مربوط است، مانند پدر، برادر، همسر و فرزند.

ایشان نیز به بیان شبهاتی می پردازند:

«معاملات (به معنای عام) را از یک لحاظ می توان به دو دسته تقسیم کرد:

 الف) معاملات ساده (که به طور معمول و متعارف بین مردم کوچه و بازار انجام می گیرد)

 ب) معاملات پیچیده (که جنبه های فنی و تخصصی دارند)

   اگر آنچه مورد نظر آیه است، نوع اول (الف) باشد، باید گفت شهادت در چنین معاملاتی نیاز به اطلاعات و تخصص در امور اقتصادی و تجاری ندارد و بنابراین حتی اگر فرض کنیم که زنان به طور کلی در امور مربوط به معاملات و مسائل اقتصادی و تجاری وارد نیستند، این واقعیت هیچ لطمه ای به ارزش و اعتبار شهادت آنها در معاملات ساده و ابتدایی وارد نمی کند و نمی توان در این موارد بین شهادت مرد و زن تفاوت قایل شد.»

پاسخ:

  ما از کجا بدانیم که چه معامله ای ساده است، و چه معامله ای پیچیده؟! صدها مصداق ممکن است ذکر شود و محل اختلاف شود که آیا جزء معاملات پیچیده است یا معاملات ساده! مردم کوچه و بازار هم معیار دقیقی نیستند. منظور از مردم کوچه و بازار، دقیقاً یعنی چه کسانی؟ بسیاری از معاملات، مثل معاملۀ خانه و ملک را، ممکن است ساده ترین افراد جامعه انجام بدهند، ولی آیا اینکه ساده ترین افراد جامعه آن را انجام می دهند، به معنای عدم نیاز به آشنایی برای انجام آن است؟ عملاً نمی توان معیاری دقیق برای تفکیک معاملات ساده از پیچیده، مطرح کرد. با این نزاع، عملاً خاصیت قانونی و کلیت حکم از بین می رود و غیر عملی و غیر اجرایی می گردد. ایشان با این تقسیم بندی، فقط مسئله را پیچیده تر می نمایند.

  قرآن کریم، با یک دستور ساده و عُقلایی و فراگیر، یک قانون کلی را صادر کرده و تا حد زیادی زمینۀ ایجاد اختلافات در آینده را، گرفته است که در ذیل آیه هم به عنوان حکمت تشریع این حکم، بدان اشاره نموده است. اگر قرار باشد بحث «معاملات پیچیده و ساده» را هم پیش بکشد، در واقع یک زمینه اختلاف جدید را، فراروی همۀ معامله گران باز کرده است! و آنوقت جنگ و دعوا بر سر این موضوع خواهد شد که آیا این معاملۀ من، از نوع ساده است که در نتیجه فلان حکم را داشته باشد، یا از نوع پیچیده است که بَهمان حکم را داشته باشد؟! طرح این موضوع، در عمل، فضای کار معاملات را عملا پیچیده تر، و نزاع ها را بیشتر می کند.

  پس نظر به اینکه معاملات ساده، قابل مصداق یابی دقیق نیست، این شبهه نیز کاربردی ندارد. ضمن اینکه به هر حال مسئلۀ دور بودن زنان از محیط تجارت و معامله بر سر جای خودش است.

 

در معاملات پیچیده

 و در ادامه چنین نوشته اند:

«اما اگر منظور آیه نوع دوم معاملات (ب) باشد، باید گفت اولاً در یک معامله پیچیده ملاک برای شاهد گرفتن، واردیت و تخصص شاهد در موضوع مورد معامله است نه زن یا مرد بودن او، و کسی هم که می خواهد برای چنین معامله ای شاهدی دست و پا کند، به سراغ افرادی می رود که در این امور آشنایی دارند خواه زن باشند و خواه مرد. نمی توان از پیش گفت که هیچ زنی در هیچ موردی از معاملات و مسائل اقتصادی وتجاری وارد نیست و هر مردی در هر معامله و تجارتی واردیت دارد و هر دو نفر مرد و زنی را که با هم مقایسه کنیم، بدون استنثناء معلوم می شود که دانش و تخصص و تجربه مرد در این امور از زن بیشتر است، ثانیاً اگر این توجیه درست باشد، باید گفت در مسائلی هم که مردان آگاهی و تخصص کمتری از زنان دارند، شهادت دو مرد باید معادل یک زن باشد. آیا آقای ایازی این را می پذیرند؟ ثالثاً وقتی بحث از تخصص و آشنایی در امور تجاری و اقتصادی مطرح باشد، دو نفر بودن زنان _ که بنا به فرض در این امور وارد نیستند _ چه مشکلی را حل می کند؟ آیا مطابق تحقیقات و اندازه گیری ها و محاسبات علمی، تخصص و آشنایی زنان در این امور نصف مردان است؟»

پاسخ:

اولاً تخصص و وارد بودن، برای طرفین معامله لازم است و ضرورت دارد، نه برای شاهدها! طرفین معامله باید تخصص لازم در هر معامله ای که انجام می دهند را داشته باشند تا متضرر نشوند و زیان نکنند و به اصطلاح، سرشان کلاه نرود. کار شاهد چیست؟ همان طور که از نامش پیداست، به استناد اذعان طرفین معامله، گواهی می دهد که چنین معامله ای بین این دو طرف انجام شده است. وقتی اختلافی واقع شد، به محکمه قضایی می روند و قاضی هم بنا به متن معاملۀ امضا شده، بین طرفین معامله حکم می کند. البته منظور این نیست که برای هر معامله ای هر گونه شاهدی ببریم! قطعا رعایت تناسب سطح آگاهی شاهد با موضوع معامله، به نفع طرفین معامله است، و این یک کار عُقلایی است و هر عاقلی، شاهد متناسب با معامله اش را انتخاب می کند! مثلاً تا حالا تاجری را دیده اید که برای یک معاملۀ میلیاردی، دو مرد بی سواد را شاهد بگیرد؟ کاری مضحک و غیر عقلانی است و معمولاَ هیچ عاقلی چنین کاری نمی کند و به چنین شاهدی راضی نمی شود. آیۀ کریمه در مورد شاهدها فرمود: مِمَّنْ تَرْضَوْنَ مِنَ الشُّهَداءِ: از کسانى که مورد رضایت و اطمینان شما باشند. آنچه که در شهادت ضروری و لازم است عدالت و مورد وثوق بودن است؛ حالا اگر تخصص هم داشت که چه بهتر.

  آیۀ کریمه همچنین، چیزی نگفته است که هیچ زنی تخصص لازم را ندارد، یا هر مردی تخصص لازم را داراست! بحث وضع «غالب» افراد جامعه است (آن هم در موضوع شهادت دیون)؛ یعنی معمولاً در فضای جامعه اینگونه است. معمولاً زنان در مسایل بازار و اقتصاد، حضور فعالی ندارند و آشنایى آنها با نحوۀ  معاملات کمتر است، چون به طور معمول کار معاملات و بازار را مردان بر عهده دارند و در غالب موارد، طرف دیون و بدهی ها و معاملات هم مردان اند. در تدوین احکام، وضع کلی افراد را لحاظ می کنند، نه موارد استثنا و جزئی را!

 

ثانیاً منظور ایشان از مسائلی که زنها واردیت بیشتری دارند، چیست؟ آیه در مورد شهادت در معاملات سخن می گوید. در چه معاملاتی می شود گفت که واردیت زن بیشتر است؟

 

  ثالثاً نباید فراموش کرد که عدم آشنایی زنان به محیط تجارت، یک احتمال برای این دستور است، و نه اینکه دقیقاً نگرش قرآن چنین باشد. در یک نفر زن به تنهایی، این زمینه لغزش وجود دارد اما وقتی دو نفر شدند، می توان گفت که زمینه لغزش تا حدود زیادی کاهش پیدا می کند و به اندازۀ شهادت یک مرد از گزند آفات نامبرده در امان می ماند و اعتبار می یابد.  بله ما نمی توانیم اندازه بگیریم که آیا دقیقاً اینگونه هست یا نه! ولی نباید فراموش کرد که ما احکام را به صورت تعبدی، و از راه اثبات حقانیت منبع حکم می پذیریم، و وقتی به خدا و رسولش، با دلایل و براهین منطقی، ایمان یافتیم، احکام آنان را اجرا می کنیم و نیازی به اندازه گیری نداریم. کسانی که فکر می کنند که در اینجا اشتباهی روی داده است، باید بروند با اینگونه اندازه گیریها، ادعایشان را ثابت کنند، اثبات به عهدۀ مدعی است و مدعی در اینجا جناب منتقد است.

 

فراموشی به دلیل اشتغال به خانه داری

شبهۀ بعدی ایشان از این قرار است:

«اگر اشتغال زنان به مسائل خانه و اداره امور فرزندان ممکن است موجب فراموشی آنها شود، اشتغال مردان در بیرون از خانه و درگیری آنها با مشکلات فراوان و متنوع (ناشی از مسئولیت اداره زندگی) نیز می تواند باعث فراموشی آنها در موضوع مورد شهادت شود. در این مورد چه فرقی بین زن و مرد وجود دارد؟ اتفاقا در اینجا زمینه فراموشی در مردان بیشتر از زنان است!»

پاسخ:

  همان طور که عرض کردم بحث از غالب افراد جامعه است، چون در تدوین احکام، وضعیت غالب افراد را لحاظ می کنند تا حکم و قانون، خاصیت عام و کلی بودنش را برای افراد جامعه به دست آورد و زمینه اجرایی پیدا کند.

  در یک جامعۀ دینی، وضع غالب مردان و زنان چنین است که زن در کانون بسیار مهمی به نام خانه فعالیت می کند (اگر صفحه ها هم بخواهم درباره اهمیت کار زن در محیط خانه توضیح بدهم، شاید نتوانم حق مطلب را ادا کنم)، و مرد هم وظیفۀ تهیۀ نفقه همسر و فرزندانش را بر عهده دارد. به طور طبیعی و مطابق آن چیزی که همین الان هم در فضای جامعه اسلامی مان به صورت یک امر غالبی می بینیم، محیط کار و معامله غالباً از آنِ مردان است، و ادارۀ محیط خانه به عهدۀ خانم ها.

  حتی اگر این مورد را هم کنار بگذاریم، مسألۀ تفاوت روحیه و عواطف زن و مرد، و غلبۀ آن در زنان را نمی توانید انکار کنید و توجه دقیق و صحیح به همین مورد هم برای پاسخ، کافی است.

  البته اینرا نیز فراموش نکنیم که ایراد ایشان، بسیار نامربوط است، زیرا اشتغال مردان به طور طبیعی هم با معاملات سر و کار زیادی دارد ولی اشتغال زنان با معاملات سر و کار کمتری دارد و اینکه ایشان می فرمایند که مردان نیز به واسطۀ اشتغال نمی توانند با معاملات آشنا شوند، از آن فرمایشاتی است که انسان را از غرضورزی ایشان، متحیر می کند.

تأثیر عواطف

ایشان در ادامه می نویسد:

«فرض کنیم عاطفه زن قوی تر از مرد است (فرضی که البته به هیچ وجه کلیت ندارد). ولی مگر فقط احساس و عاطفه است که بر روی قضاوت یا شهادت انسان تاثیر می گذارد؟ اعمال و رفتار انسان (و از جمله شهادت دادن او) معلول و برآیند تاثیر عوامل بی شماری است که احساس و عاطفه فقط یکی از آنهاست. آیا در همه آن موارد (عوامل) زنان بیشتر از مردان تحت تاثیر قرار می گیرند؟ به عنوان مثال آیا ایمان و تقوا و عدالت و وجدان زنان هم کمتر از مردان است؟ ممکن است احساس و عاطفه زنی هنگام شهادت دادن تحریک شود، اما ایمان و تقوا و انصاف و وجدان او مانع از آن شود که تحت تاثیر عاطفه قرار گرفته و شهادت دروغ دهد. همینطور ممکن است مرد هنگام شهادت دادن تحت تاثیر احساس و عاطفه نباشد، ولی ضعف ایمان و تقوا و انصاف و وجدان او موجب تطمیع شدن و وسوسه شدن و یا ترس و مصلحت سنجی های دنیایی و نفسانی شود و شهادت دروغ دهد. فراموش نکنید که عادل بودن مرد یا زن در زمان انجام معامله، تضمین نمی کند که ماهها بعد (هنگام ادای شهادت) هم عادل باشند.»

پاسخ:

  پیش از پرداختن به شبهۀ ایشان، برای من جالب است که این همه بر سر عوامل مختلف بحث شده است، و ایشان، می پرسند: «مگر فقط احساس و عاطفه است که بر روی قضاوت یا شهادت انسان تاثیر می گذارد؟»!! پس این همه بحث در مورد آشنایی با فضای معاملات، چه شد؟

  اولاً همیشه عواطف زن از مرد قویتر نیست، اما در غالب موارد، چنین است! این مسأله بسیار ساده و تجربی است و انکارش، مثل انکار بدیهیات است! یک مرد گاهی چند ساعت هم نمی تواند ناله و بهانه جویی های بچه اش را تحمل کند، اما یک مادر همیشه، او را در باران مهر و عاطفه خود غرق می کند! (البته موارد استثناء هم داریم، ولی در اکثر موارد چنین است) دربارۀ این مطلب بیشتر توضیح نمی دهم، چون انکارش واقعاً انکار بدیهیات است و هر کسی آن را به راحتی درک می کند. آیه حکم کلی را آورده است، در تدوین قوانین کلی، همواره وضع غالبی افراد لحاظ می شود تا آن قانون خاصیت عمومی پیدا کند و قابلیت اجرا داشته باشد.

 

  ثانیاً تنها عامل مؤثر در شهادت عواطف نیست. البته در آیۀ کریمه سخن از احساس و عواطف نیست و جناب آقای ایازی آن را به عنوان یکی از حکمت های احتمالی آیه کریمه ذکر کرده اند. اما باید توجه داشت که در سایر عوامل مورد نظر جناب منتقد، یعنی ایمان و تقوا و عدالت و وجدان، تفاوت خاصی بین زن و مرد نیست، پس نظر به اینکه عامل مؤثری که در زن و مرد به شکل متفاوتی قرار دارد، خواه آشنایی به محیط معامله باشد و خواه تأثیر عواطف، در زن بیشتر ایجاد مشکل برای شهادت می کند، باعث می شود که در شهادت دیون، دو زن به جای یک مرد شهادت دهند.

 

  ثالثاً صحیح است که ممکن است ایمان و تقوا و عدالت و وجدان زن، مانع از تأثیر احساسات او بشود، ولی در عین حال نیز ممکن است که مانع از آن نشود! در عین حال همانقدر که ضعف ایمان و تقوا و عدالت و وجدان در مرد می تواند باعث شهادت دروغ شود، در زن نیز می تواند. پس باز هم می بینیم که عواطف بیشتر در زن اثر دارند، و تأثیر عواملی چون ایمان و تقوا و عدالت و وجدان بر هر دو جنسیت یکسان است.

 

  رابعاً اینکه می فرمایند عادل بودنشان در زمان معامله تضمین نمی کند که ماهها بعد عادل باشند، پاسخش این است که اول اینکه، بحثِ آیه دربارۀ شهادت دیون است و نه مطلق شهادات. دوم اینکه هیچ تضمین قطعی در مورد هیچ شاهدی وجود ندارد! چه دو مرد عادل و چه هزار مرد عادل، چون همۀ انسانها، به جز معصومین، احتمال خطا و اشتباه و انحراف و لغزش و گناه دارند. مسئله اینجاست که روال عُقلا این نیست که مثل جناب منتقد، با چنین شکیاتی، از پذیرش شهادتها فرار کنند. همانطور که عرض کردم مواردی که در آیۀ کریمه ذکر شده، زمینه بروز انحراف را در حد قابل قبول و عُقلایی کاهش می دهد، اما آیا به صفر می رسد؟ هرگز! چون آن مشکل ریشه در نقص قانونی ندارد، بلکه از نقص انسانی، منشأ می گیرد.

 

شهادت دادن انسان

در نهایت، ایشان نوشته است:

«اصولاً مشکل آیه این است که از همان ابتدا می گوید: دو «مرد» را به شهادت بگیرید؛ در حالی که عادلانه تر و حکیمانه تراین است که جنسیت شاهد را تعیین نکند و به جای آن بگوید: دو «انسان» عادل و مطمئن و آشنا به موضوع مورد معامله را به عنوان شاهد بگیرید. در این صورت هیچکدام از مشکلاتی که در بالا مطرح شد بوجود نمی آمد و آقای ایازی نیز مجبور نمی شدند به چنین توجیهات ضعیفی متوسل شودند!»

پاسخ:

  این شبهه نیز با توجه به توضیحات فوق، نامربوط و منتفی است، و اینکه از دیدگاه جناب منتقد توجیهات مورد نظر ضعیف است و آیه مشکل دارد، چیزی را به نفع ایشان اثبات نمی کند، و صرفاً ادعای خود ایشان است.

  همانطور که گفته شد، عدم آشنایی زن با محیط تجارت و تأثیرات عواطف بر زن که در بیشتر موارد، نقطه قوت زن است، نمی تواند در بحث شهادت دیون، نادیده انگاشته شود.

  البته بد نیست بدانیم، که اگر ما حکمتی هم برای این حکم سراغ نداشته باشیم، به معنای وجود نداشتن هیچ حکمتی در آن نیست، و می توانیم به صورت تعبدی از آن پیروی کنیم. همانطور که می بینید جناب منتقد به طور کلی علیه تفسیرات این آیه، اعتراضات نامربوطی را مطرح فرمودند که همگی را پاسخ گفتیم، ولی در برابر متن خود آیه به جز برچسب زدن و تبعیض نامیدن، کاری از دستشان بر نیامد و همین ادعای کوچکشان نیز فاقد هرگونه برهانی بود و البته باطل بودنش را نیز نشان دادیم.

 

 

 

دلیل نبودن معبودی دیگر

 

  آخرین آیه ای که از دیدگاه جناب منتقد یکی از استدلالات اشتباه در قرآن است، آیۀ 42 سورۀ اسری است که برای نفی وجود معبود دیگر غیر از الله می گوید:

بگو: اگر چنانکه می گویند، با او معبودانی [دیگر] بود، در آن صورت حتماً در صدد جستن راهی به سوی [خداوند] صاحب عرش برمی آمدند.

 

این هم اعتراض جناب منتقد:

«از نقد این دلیل صرفنظر می کنم، چون معنای آن را اصلاً نمی فهمم!»

پاسخ:

  این شبهه هم از آن شبهه ها است! جناب منتقد، شما که معنای آنرا اصلاً نمی فهمید، چگونه آنرا یک استدلال غلط و ضعیف می دانید؟ به راستی عجیب است! برای نقد اسلامستیزان، نیازی نیست که ما چیزی بگوییم، همین که خودشان سخن بگویند کافی است!

  این آیه استدلالی را به صورت خلاصه مطرح فرموده است که مثل بسیاری از آیات استدلالی، حضرت محمّد(ص) در بحث با مشرکین از آن استفاده می فرمایند. لازمۀ درک منظور آیه این است که بدانیم مشرکین چه گفته بودند و حضرت محمّد(ص) چگونه آیه را برای آنها باز کردند. بعد از اینکه این مسائل روشن شد، جناب منتقد باید بیایند و بگویند که مشرکان چنان گفته بودند و قرآن اینگونه پاسخ داده است، و به فلان دلیل من می گویم که سخنش اشتباه است، تا ما نیز مثل موارد قبلی، به ایشان نشان بدهیم که سخن خودشان اشتباه است و نه سخن قرآن!

 

  اما پیرامون منظور آیه می توان دو نگرش داشت:

  الف)ممکن است با توجه به اینکه خدا قدیر است، و مشرکین نیز این فرض را قبول داشتند، اقدام به استدلال شده باشد: از آنجا که لازمۀ قدرت، سلطه جویی است، اگر بیش از یک موجود قدیر وجود می داشتند، خواهان این می گشتند که الوهیت را به تنهایی در دست داشته باشند و به نزاع می پرداختند، زیرا ذات قدرت نیز عین غلبه است. این برهان توحیدی، به برهان تدافع قدرتین مشهور است، که ذیل استدلال دوم از استدلالهای مورد بحث در این مقاله، تجزیه و تحلیل شد. امام صادق علیه السّلام به صورت خلاصه این برهان را اینگونه بیان فرمود: «این گفتار تو که می گویی خدا دو تاست از سه حال بیرون نیست، یا هر دوی آنها قدیم و قوی هستند، یا هر دوی آنها ضعیفند یا یکی قوی و دیگری ضعیف است. اگر هر دو قوی هستند پس چرا همدیگر را دفع نمی کنند تا یگانه مدبّر عالم شوند و اگر خیال می کنی که یکی ضعیف و دیگری قوی است، آنکه قوی است خدا و آن دیگری عاجز است.»[7]

 

ب)ممکن است منظور آیه، بحث شفاعتِ بتها باشد. یعنی با توجه به اینکه مشرکین عربستان بتهای خویش را خدای حقیقی نمی دانستند، بلکه آنها را دارای یک مقام شفاعت نزد خدا به شمار می آوردند، ممکن است قرآن بفرماید که اگر این معبودها هم با خدا بودند، راهی به سوی خدا یافته و شفاعت شما را می نمودند و در واقع تکیه بر عدم نصرت خدا برای آنان و موفقیتهای اسلام در برابر ایشان باشد.

 



[1] أطیب البیان فی تفسیر القرآن، ج 8، ص 25.

[2] برگزیده تفسیر نمونه، ج 2، ص 639، با تغییراتی جزئی.

[3] تحریم(66): آیه 12-11.

[4] تفسیر نمونه، ج 2، ص 386.

[5] طبق حدیث امیر بیان (ع) خانمها مثل گل اند: لا تملک المرأة ما جاوز نفسها، فأن المرأة ریحانة و لیست بقهرمانة (نهج البلاغه/نامه31) اموری که خارج از توان زن است را به او مسپار زیرا زن چون گلی ظریف است، نه پیشکار در امور مالی (و وکیل در کارهای اقتصادی و ...). [قهرمانة مؤنث قهرمان است و قهرمان در زبان عربی به معنای پهلوان نیست، بلکه معنایی که ذکر شد در کتب لغت آمده است. منظور حضرت نهی از به خدمت گرفتن زن در امور شخصی و مالی و اداری شوهر و بیگاری کشیدن از اوست.]

[6] تفسیر نمونه، ج 2، ص 387 ؛ تفسیر نور، ج 1، ص 456.

[7] الکافی ،ج 1، ص81.

پاسخ به مقالۀ «داستان‌های باورنکردنی قرآن»

 نگارنده (گان): اندیشه خدابنده

 

مقاله داستانهای باورنکردنی قرآن، یکی از مقالات شکّاکانه در مورد داستانهای انبیاء پیشین است، و سعی می کند، که بر اساس شکّیات، ساختگی بودن این داستانها را اثبات کند، تا جایی که جناب نیکویی می فرمایند: «در قرآن بعضی داستان‌ها بگونه‌ای آمده‌اند که ساختگی بودنِ خود را آشکار می‌کنند. در اینجا به چند نمونه از این داستان‌‌ها اشاره می‌کنم»، البته توجه کنید که ایشان طوری می فرمایند به چند نمونه اشاره می کنند، که گویی نمونه های دیگری نیز در دست دارند!

   حال بیایید چهار داستانی که ایشان ساختگی بودنشان را آشکار می دانند، ببینیم و بررسی کنیم:

 

1.داستان طوفان نوح

  سومین داستانی که ایشان بدان اشاره می کنند، داستان نوح است، ولی به علّت اهمیت توضیحاتی که باید در همین ابتدا بیان شود، ما آنرا پیش از سه داستان دیگر مطرح می کنیم. ایشان این مسئله که به نوح دستور داده شده است که از هر حیوان جفتی را به کشتی ببرد، به شک افتاده می فرمایند:

 

مرگ بی گناهان؟؟

شبهه 1 -1: چرا نوح باید از هر نوع حیوان، یک جفت نر و ماده با خود به درون کشتی ببرد؟ تنها توجیهی که می‌توان برای این کار داد این است که قرار بر این بود طوفان و سیل سراسر عالم را گرفته و همة آدمیان و جانوران را نابود کند. آنگاه برای اینکه نسل جانوران منقرض نشود، از هر نوع یک جفت نر و ماده می‌بایستی نجات می‌یافتند تا پس از آن بتوانند دوباره تولید مثل کرده و تکثیر یابند (و البته همه‌ مفسران بزرگ(!) نیز با استناد به روایات پیامبر و امامان همین را گفته‌اند). اما چرا عذاب الهی باید بگونه‌ای نازل شود که سراسر عالم را فرا گیرد و شامل حیوانات بی‌گناهی که سوار کشتی نشده‌اند و نیز انسان‌های دیگر در سراسر جهان شود؟ حیوانات و انسان‌های دیگر چه گناهی کرده‌اند؟

پاسخ:

  جناب نیکویی مسئلۀ سوار شدن جفت نر و مادّه از حیوانات را تفسیر به سراسری بودن سیل نوح می کنند، ولی چه بسا این مسئله حکمتی دیگر داشته باشد، و ایشان با «تنها توجیه» خواندن این مسئله سعی می کنند تمام احتمالات دیگر را به صورت پیشفرض، و نه بر اساس هرگونه دلیل و برهانی، رد کنند، که این خود سفسطه ای آشکار است. به هر روی ایشان از آنجا که سعی دارند شبهات نویسندگان غربی علیه داستان نوح در تورات را به خورد خوانندگان خود بدهند، مجبورند که داستان قرآن را نیز به فرمی که در تورات آمده است نقل کنند!

  امّا به فرض پیشفرض ایشان، در پاسخ به شبهاتشان، عرض می کنیم:

 

  نخست: چنان که اشاره شد در بسیاری از موارد این اتفاق افتاده است، مانند داستان فرعون و سربازان او، یا قارون و دار و دسته‌اش و ...

  دوم: عذاب‌ الهی همانند سایر اتفاقات عالم تابع نظم و قانون‌های ویژه همین عالم است و در بسیاری از موارد از نوع بلایای طبیعی همچون زلزله، صاعقه، طوفان، سیل و مانند آن بوده است، زیرا از جمله سنت‌های الهی این است که هر امری را از مجاری طبیعی خود به انجام برساند. یعنی به طور طبیعی اگر حادثه ای مانند سیل و زلزله و مانند آن پیش آید ، بر اساس روند عالم طبیعت و نظام طبیعی و علل و اسبابی که در عالم طبیعت قرار داده شده است، چیز هایی که در یک مکان و زمان قرار دارند، سرنوشت مشابهی می یابند و به قول معروف، آتش تر و خشک را با هم می سوزاند. این مسئله در بلاهای امروزی نیز مشاهده می شود. چرا منکرین در مورد بلایای طبیعی امروزی این پرسش را مطرح نمی کنند؟ بنای الهی بر این نیست که با آمدن یک زلزله ویرانگر تعداد خاصی از افراد به صورتی اعجازگونه آسیب ندیده زنده بمانند و قوانین جاری عالم طبیعت به هم بخورد بلکه خداوند از مدتی قبل به توسط فرشتگان خود پیامبر و مؤمنان را از وقوع حوادث پیش ‌رو مطلع ساخته، دستور خروج از شهر را به آنها می‌داد تا تنها اهل عذاب در محل حادثه باقی بمانند.

 

  همچنین جناب نیکویی که از «انسانهای دیگر» دم می زنند، و منظورشان این است که غیر از پیروان نوح که نجات یافتند و مخالفین او که دعوت وی را قبول نکردند، انسانهای دیگری نیز وجود داشتند، و البته اینرا با پیشفرض عالمگیر بودن سیل نوح مطرح می کنند. ولی ایشان از کجا می دانند که انسانهای دیگری بودند که دعوت نوح به گوششان نرسید تا بخواهند با پذیرفتن دعوت او، نجات یابند؟ ایشان چگونه به این نتیجه رسیده اند؟ به راستی بنگرید که افراد شکّاک، هر چند در برخی چیزها به شدّت شک می کنند، ولی به راحتی، مسائلی را به شکل پیشفرض مطرح می کنند که هیچ برهان و دلیلی در پس آنها قرار ندارد. ما حتی در روایتی داریم که به خواست خدا، برای مدّت چهل سال پیش از وقوع عذاب، هیچیک از مردمان قوم نوح، کودکی به دنیا نیاورد، و لذا وقتی عذاب نازل شد، همگی حداقل چهل ساله بودند، و بنابراین روایت، حتی هیچ کودکی هم در این ماجرا غرق نشد.

  در آخر یادآوری این نکته نیز خالی از لطف نیست، که مشکل اصلی شبهه سازان در این زمینه این است که فکر می کنند انسان خودش صاحب جان خویشتن است، در حالی که اینگونه نیست و خدا صاحب همه چیز است و صاحب جانهای ما نیز اوست، لذا اگر جانی که خودش به ما داده است را به هر وسیله طبیعی یا غیرطبیعی بگیرد، نمی توانیم به او اعتراض کنیم، زیرا جان از ابتدا نیز به او تعلّق داشته است و لیاقتی برای داشتن آن نداشته ایم، که حال بخواهیم گریبان خدا را بگیریم که چرا جان انسان یا حیوانی را گرفته است. پس اگر در حین عذاب، حتی انسانهایی دیگر، یا کودکانِ ظالمین یا حیواناتشان، نیز نابود شوند، هیچیک از آنها حقّ حیات را از خود ندارند و حیات لطفی است که خدا در حقّشان نموده است، و لذا خدا بابت گرفتن جانهای آنها، بدهکار آنها نیست و اگر بخواهیم به خداوند بابت مرگ یک انسان بی گناه یا یک کودک یا یک حیوان، در اثر نزول عذاب آسمانی، اعتراض کنیم، باید به مرگ چنین انسان بی گناه یا چنان کودکی و آن حیوان، در اثر حوادث طبیعی یا تصادفات یا بیماریها یا هجوم درّندگان نیز اعتراض کنیم، و چنانکه گفتیم این اعتراضات غیرمنطقی است، زیرا جانی که ما داریم لیاقتی برایش نداریم و خدا صاحب جانهای ماست و هرگاه بخواهد آنرا می گیرد و کسی را حق اعتراض به او، به خاطر باز پس گرفتن چیزی که خودش به ما داده است، نمی باشد. آیا اگر شما پولی را به کسی قرض دادید، حق ندارید هر وقت که خواستید پولتان را از او مطالبه کنید؟ آیا اگر او تمایلی به پس دادن پول نداشته باشد، باعث می شود که شما هم حق باز پس گرفتن پولتان را نداشته باشید؟

 

امکان جمع کردن حیوانات

 

شبهه 2 -1: نوح چگونه توانسته است صدها هزار گونه از حیوانات در سراسر جهان را جمع‌آوری کند؟ این تعداد از حیوانات چگونه در کشتی جای گرفته و در کنار هم مانده‌اند تا طوفان و سیل فروکش کند؟

پاسخ:

  نظر به اینکه جناب نیکویی، تحت تأثیر کتب شکّاکان غربی شبهاتشان را ساخته اند، شبهه ای را که آنها به داستان نوح در تورات نسبت می دهند، به داستان نوح در قرآن نسبت می دهند! ولی جناب نیکویی فراموش فرموده اند که در تورات ابعاد کشتی نوح ذکر شده است و آنجا به راستی این سؤال جا دارد که بپرسیم این همه حیوان چگونه در این کشتی با این ابعاد جا شده اند؟

  امّا در مورد داستان نوح در قرآن، هیچیک از این دو پرسش که در این شبهه طرح گردیده اند، جا ندارند، زیرا داستان نوح با چنان توصیفی ذکر نشده است. اثبات به عهدۀ مدّعی است؛ جناب نیکویی می خواهند ثابت کنند که داستان ساختگی است، پس اثبات هم به عهدۀ خودشان است: ابتدا ثابت کنند که محال بوده است که نوح بتواند گونه های مختلف حیوانات که از دید ایشان صدها هزار گونه بوده اند را از سراسر جهان جمع آوری کند، و سپس ثابت کنند که جای دادن تمام آنها در کشتی نوح، آنهم در حالی که طبق داستان قرآن، ابعاد کشتی نیز مشخص نیست، محال بوده است.

  در واقع سفسطه ای که جناب نیکویی به کار می برند، همان سفسطۀ همیشگی شکّاکان است: از بعید بودن، محال بودن را نتیجه می گیرند، حال آنکه خیلی مسائل ممکن است بعید باشند، ولی محال نیستند. آیا به راستی بعید نیست که یک انسان بتواند به کرۀ ماه برود؟! ولی آیا محال است؟ آیا این اتفاق رخ نداده است؟!

 

نابود نشدن کفر و فساد

شبهه3-1: هدف اصلی از نزول چنین عذابی چه بود و نتیجة ‌آن چه شد؟‌ کفر و فساد دوباره (و خیلی زود) به میان مردم بازگشت!

پاسخ:

  این شبهه بر اساس یک پیشفرض غلط مطرح شده است، و آن اینکه هدف از عذاب، نابودی کفر و فساد است، در حالی هدف از عذاب، نابودی افرادی است که امیدی به نجاتشان نیست و عبرت شدن آنها برای دیگران. برای توضیح دقیق مطلب، در این رابطه به چند نکته باید توجه نمود. توصیه می کنیم به این نکات توجه داشته باشید، زیرا در بحثهای بعدی نیز مطرح خواهند شد:

 

1- اساس دنیا سامانه امتحان و آزمایش و ابتلا است. بشر به دنیا می آید تا با اختیار و اراده خود، سرنوشت خود را بسازد. بنا نیست که خدای متعال با اعطای آزادی و اختیار که به بشر داده فرصت ها را از او بگیرد. تا هنگامی که انسان در این دنیا زندگی می کند، فرصت دارد که کارهای نیک و یا کارهای بد انجام دهد و یا حتی ظلم و ستم کند. خداوند در قرآن کریم می فرماید:

« کلاًّ نُمِدُّ هؤُلاءِ وَ هَؤُلاءِ مِنْ عَطاءِ رَبِّک وَ ما کانَ عَطاءُ رَبِّک مَحْظُورًا ؛ هر دو دسته -دنیاخواهان و آخرت طلبان- را از عطای پروردگارت مدد می بخشیم و عطای پروردگارت از کسی منع نشده است.»[1] بنابراین بخشی از این مهلت و فرصت دادن برای ایجاد میدان آزمایش است تا سره از ناسره و خوب از بد تمایز یابند.

 

2- سه سنت الهی در زندگی انسان جاری است: الف.سنت استدراج. ب.سنت امهال. ج.نابودی اقوام بعد از ناامیدی از اصلاح آنها.

  سنت استدراج: استدراج تجدید نعمتی بعد از نعمت دیگری است تا بدین وسیله التذاذ به آن نعمت ها ظالمین و فاسقین را از توجه به وبال و عواقب کارهایشان غافل بسازد.

  سنت امهال: امهال یعنی مهلت دادن، خداوند متعال برای رعایت یک سلسله مصالحی که ما از برخی از آنها ناآگاهیم در عقوبت اهل باطل تعجیل نمی کند، بلکه به آنان فرصت و مهلت می دهد. اموری را در حد درک بشری می توان به عنوان فلسفه امهال نام برد:

الف - ازدیاد در گناه و عذاب الهی: خداوند به کفار مهلت می دهد و این مهلت در حقیقت یک بستر آزمایشی است که آنها خود را در آن محک بزنند. اما آنها به سوء اختیار خود راه گمراهی را بر می گزینند و فریب امهال الهی را می خورند و غرق در گناه می شوند. به بیان دیگر این ازدیاد گناه، نتیجه و عاقبت غفلت آنها از هشدارهای خداوند است.

ب - فرصت توبه و بازگشت: اگر خداوند در عقاب ظالمان تعجیل کند و فرصت توبه و اصلاح به آنان ندهد، اولا انسانی باقی نمی ماند که از عقوبت دنیوی سالم بماند و ثانیا با نبود فرصت توبه، روح ناامیدی بر مردم حاکم می شود. خداوند در قرآن می فرماید: « لَوْ یؤاخِذُ اللّهُ النّاسَ بِما کسَبُوا ما تَرَک عَلى‏ ظَهْرِها مِنْ دَابَّهٍ وَ لکنْ یؤَخِّرُهُمْ إِلى‏ أَجَلٍ مُسَمًّى فَإِذا جاءَ أَجَلُهُمْ فَإِنَّ اللّهَ کانَ بِعِبادِهِ بَصیرًا یعنی: اگر خدای متعال مردم را به آنچه می کنند مؤاخذه می کرد، هیچ جنبنده ای را بر پشت زمین باقی نمی گذاشت ولی مؤاخذه انان را تا سرآمدی معین به تأخیر می اندازد و چون سرآمدش در رسد خدا به کار بندگانش بیناست.[2]

  بنابراین امهال و استدراج نسبت به برخی از گنهکاران مقدمه عذاب سخت الهی است و نسبت به برخی دیگر سبب توبه و بازگشت به سوی رحمت الهی باشد.

 

3- شرط اجرای قانون سوم الهی اتمام حجت بر ظالمین و کافرین و ناامیدی از هدایت آن قوم می باشد، چنان که در سوره یوسف می فرماید: «حَتَّى إِذَا اسْتَیأَسَ الرُّسُلُ وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ قَدْ کذِبُوا جاءَهُمْ نَصْرُنا فَنُجِّی مَنْ نَشاءُ وَ لا یرَدُّ بَأْسُنا عَنِ الْقَوْمِ الْمُجْرِمینَ؛ یعنی: (پیامبران به دعوت خود، و دشمنان آنها به مخالفت خود هم چنان ادامه دادند) تا آن گاه که رسولان مأیوس شدند، و (مردم) گمان کردند که به آنان دروغ گفته شده است در این هنگام، یارى ما به سراغ آنها آمد آنان را که خواستیم نجات یافتند و مجازات و عذاب ما از قوم گنهکار بازگردانده نمى‏شود.»[3]

  این آیه نشان می دهد که پیامبران الهی دعوت خود را اعلام نموده و قوم خود را از عذاب الهی بیم داده اند؛ ولی آن ها نپذیرفتند تا جایی که پیامبران از هدایت آن ها ناامید شدند و مردم هم گمان کردند که پیامبران درباره عذاب های الهی دروغ گفته اند. بدین جهت پیامبران را تکذیب کردند و در نتیجه خداوند عذاب خود را نازل فرمود. در سورۀ نوح علیه السلام به ناامیدی پیامبران از هدایت کافران اشاره شده است و بیان می کند که حتی فرزندان آینده آنها هم فاجر و کافر خواهند بود.[4]

  به فرمودۀ علّامه طباطبایی این نکته (ناامیدی پیامبران) در قصه های هود، صالح، شعیب، موسی و عیسی ـ علیهم السّلام ـ نیز آمده است.[5] روایتی نیز از امام محمد باقر (ع) نقل شده که حضرت نوح به واسطۀ وحی الهی می دانست که دیگر هیچ یک از افراد آن قوم ایمان نخواهند آورد؛ سپس حضرت به آیه 36 سوره هود اشاره می کند که خداوند به حضرت نوح می فرماید: «به جز کسانی که ایمان آورده اند فرد دیگری، ایمان نخواهد آورد.»[6]

  بنابر نکاتی که گذشت نمی توان انتظار داشت که هر ظالمی و کافری، به محض این که ظلمی انجام داد و ستمی نمود بلافاصله به عقوبت آن در دنیا برسد و عبرتی شود برای دیگران. البته هیچ ظلمی در دنیا بی پاسخ نخواهد ماند و پاسخ اصلی خود را در آخرت دریافت خواهد کرد ولی این پاسخ بدون اعطای مهلت و فرصت برای توبه و بازگشت و تا نرسیدن به مرحله ناامیدی از اصلاح نخواهد بود.

  از اینجا هدف از عذاب و عقاب اقوام گذشته و یا برخی افراد کافر و فاسق و ظالم در دنیا روشن می شود. یعنی عبرت بودن برای دیگران و پاکسازی زمین و جامعه بشری از لوث جوامع و افرادی که امیدی به اصلاح آنها نیست، مهمترین اهداف اینگونه عذاب ها می باشد.

  پس جناب نیکویی شکّاک، که به همه چیز به جز پیشفرضهای خودشان شک دارند، اساساً مسئله را خوب درک نکرده اند، گمان کرده اند که هدف نابودی کفر و فساد بوده است، در حالی که بدون شک تا وقتی اختیار انسان هست، کفر و فساد هم هست، زیرا گروهی بدون شک به جای راه حقیقت، راه ضلالت را خواهند پیمود؛ و هدف از چنان عذابهایی، نابودی افرادی بود که دیگر امیدی به اصلاحشان نیست.

 

 

عدم تکرار در دنیای کنونی

 

شبهه آخر(بدون شماره!): نزول عذاب الهی بر سر مردمی که به پیامبران ایمان نیاورده‌اند، داستانی است که بارها در قرآن تکرار شده است (قوم لوط، عاد، ثمود، نوح، صالح و ...)، اما معلوم نیست که اصولاً چگونه می‌توان بین این ماجراها از یک طرف، و علم و حکمت و رحمت خدا از طرف دیگرسازگاری برقرار کرد و اگر این داستان‌ها واقعیت دارند، چرا در دنیای کنونی نظیر آنها اتفاق نمی‌افتد؟

  پاسخ:

  در مورد ادّعای جناب نیکویی، مبنی بر ناسازگاری این داستانها با علم و حکمت خدا، به راستی ایشان یا نمی دانند علم و حکمت چیست یا نمی دانند که ناسازگاری چیست، زیرا بنده نمی خواهم به حالتی دیگر، یعنی خودفریبی و غرضورزی نمودنِ ایشان، فکر کنم! باری، حداقلِ انتظار از ایشان، این بود که برای ادعای خود دلیلی هم ذکر کنند.

  امّا این داستانها با رحمت خدا نیز تضاد ندارند، زیرا چنانکه گذشت خدا پس از نعمت و مهلت دادن، و اتمام حجت، وقتی امیدی به اصلاح آنها نبود، نابودشان می فرمود، و لذا آنچه لازمۀ رحمت الهی است، صورت گرفته است و البته رحمت الهی نمی تواند مانع عدالت خدا شود و یا حقّ خدا در ستاندن جان موجودات زنده را صلب کند. همینکه خدا به آنها جان داده است، آنچه مقتضای رحمتش بوده است را انجام داده است. اگر بخواهیم مثل جناب نیکویی فکر کنیم و رحمت را در مفهومی افراطی آنگونه که ایشان مدّ نظر دارند بشناسیم، آنگاه باید مرگ انسانها را نیز محال بدانیم، زیرا با رحمت خدا سازگار نیست که جان شیرین کسی را، هر چند جانِ آن فرد به خودِ خدا تعلّق دارد، بگیرد(که البته جناب نیکویی در متن بالا، کم مانده بود که چنین ادّعایی را مطرح کنند، ولی کمی شرم کردند که چنین بگویند و مسئله را تنها در مورد کسانی که در عذابها می مردند، مطرح نمودند!)

  امّا باز می بینیم که جناب نیکویی مرتکب مغالطۀ توسّل به جهل می شوند، و می فرمایند: «اگر این داستان‌ها واقعیت دارند، چرا در دنیای کنونی نظیر آنها اتفاق نمی‌افتد؟» یعنی از آنجا که چنین داستانهایی را در دنیای کنونی سراغ ندارند، فکر می کنند که در دنیای کنونی ابداً آنها رخ نمی دهند. ما فقط از ایشان دعوت می کنیم، که جامعه ای مثل جوامعی که بر آنها عذاب نازل شد، معرفی کنند که چنانکه گذشت فرصت و نعمت به آنها داده شده باشد،حجت بر آنها تمام بوده و امیدی هم به هدایتشان نباشد، آنگاه از ما بپرسند که چرا این جامعه عذاب نمی شود.

  اینجا به خوبی می بینیم که نگاه سطحی و جانبدارانه، چگونه انسان را به انکار حقیقت وادار می کند.

 

 

 

2.داستان بوزینه شدن عده‌ای از یهودیان

  یکی از احکام یهود کار نکردن در روز شنبه است، و اهمیت آن تا جایی است که در تورات برایش مجازات سنگسار نیز مشخص شده است. گروهی از یهودیان بنی اسرائیل، وقتی مورد آزمایش الهی قرار گرفتند، و ماهیها روزهای شنبه به ساحل می آمدند و روزهای دیگر به وسط دریا می رفتند، اقدام به ساختن حوضچه کردند و ماهیها را در روز شنبه به حوضچه می بردند و روز بعد آنها را صید می کردند. گروهی آنها را از این کار که شاید بتوان آنرا مکر با خدا دانست، بر حذر داشتند، ولی آنها گوش شنوایی نداشتند و به کارشان ادامه دادند تا اینکه عذاب نازل شد و آنها مسخ شده، و بوزینه گشتند.

 

چرا خدا دیگران را اینگونه عذاب نکرده است؟

 

شبهه1_2 اگر چنین است، پس چرا خداوند در طول تاریخ، این همه جنایتکاران، ‌ستمگران و متجاوزان به جان و مال و ناموسِ مردم بیگناه را تبدیل به بوزینه نکرده (و نمی‌کند) تا عبرتی برای ظالمان و جنایتکارانِ دیگر شود؟ آیا عده‌ای یهودی(حتی با این فرض) که عالمانه و عامدانه و به قصد تمسخر احکام الهی در روز شنبه ماهی گرفته و خورده‌اند باید به بوزینه تبدیل شوند تا دیگران متوجه شوند که در روز شنبه نباید ماهی خورد و احکام الهی را نباید به تمسخر گرفت، آنگاه پادشاهان و فرمانروایان دیکتاتور و مستبد، و جلادان و جنایتکاران و متجاوزان به حقوق مردم _ که چهرة‌ تاریخ بشر را سیاه کرده‌اند _ از چنین مجازاتی مصون بمانند؟

پاسخ:

  یکی از عواملی که نشان می دهد که اسلام دین حق است، همین روشهای جاری در نقد اسلام است. به راستی بنگرید که چگونه این نویسندۀ محترم، برای اینکه اسلام را زیر سؤال ببرند، سعی می کنند مخاطب را به نگاهی عوامانه از مفهوم عذاب الهی بکشانند و عذاب خدا را مثل تفنگی فرض می کنند که باید به سوی هر گناهکاری گرفته شود و به سرعت او را نابود سازد و البته باید ابتدا از گناهکاران بزرگتر شروع کند و بعد سراغ خرده پاها بیاید!

  چنانکه در بالا گذشت، برای نزول عذاب خدا، لازم است که سنتهای مورد نظر اجرا شوند، حجت تمام شود و امیدی هم به اصلاح فرد نباشد. آیا جناب نیکویی فردی را سراغ دارند که بتوانند بدون هیچ شکّ و شبهه ای بگویند دارای این شرایط هست ولی عذاب بر او نازل نمی شود؟!

  در زمان ما هم اینگونه سنتهای الهی در حال اجرا می باشند و هر از گاهی هنگامی که طغیان و فساد مردمان به نقطه اوج خود می رسد، عقوبتهای الهی بر آنها نازل شده و گاه در وسعتی وسیعتر از آنچه که بر سر اقوام گذشته آمده است، برخی از اقوام و جوامع را دچار نابودی می سازد. سونامی که در چند سال پیشT بیش از 250 هزار نفر را در کام مرگ فرو برد، نه از جهت وسعت و نه از لحاظ شدت، از عذاب های اقوام گذشته کمتر و پائین تر نبود. و از این قبیل رخدادها در عصر ما از زلزله و طوفان و سونامی و غیره کم نیست.

  تنها تفاوت بشر امروز با دیروز این است که بشر امروز با عینک توجیهات علمی و طبیعی که بر چشمان خود زده است، برای تمام این موارد توجیهاتی مادی و طبیعی معرفی کرده و خیال خود را، از بابت احتمال عذاب بودن آنها راحت می سازد، غافل از اینکه تمام عذابها و یا نعمتهای الهی از طریق همین وسائل و ابزاری های مادی و طبیعی به جوامع بشری می رسد. این عذابها، لزوماً مسخ نخواهد بود و لزوما به یک صورت نمی باشد، بلکه به نسبت نوع گناه و مصالحی که وجود دارد، متفاوت و گوناگون خواهد بود.

  بنابراین فرقی بین تمسخرکنندگان و ظالمین آن زمان و این زمان وجود ندارد، ولی نه همه تمسخرکنندگان و ظالمین آن زمان مسخ می شدند و نه همه ظالمین و تمسخرکنندگان این زمان، از عذاب الهی در امانند.

همانگونه که امام سجاد علیه السّلام در مقایسه بین عمل یهودیانی که به خاطر صید ماهی در روز شنبه، به صورت میمون مسخ شدند و بین دشمنان اهل بیت علیهم السلام، فرمودند که مسخ اینها هر چند به صورت ظاهری و جسمانی نمی باشد، لکن به صورت روحانی خواهد بود و از عذاب بیشتری در آخرت برخوردار خواهند بود. در ادامه در پاسخ فردی که سوال کرده بود چگونه است که خدا به خاطر صید ماهی در روز شنبه افرادی را مسخ می کند ولی قاتلین امام حسین(ع) را با وجود بزرگی جنایتی که انجام دادند مسخ نمی فرماید؟ فرمودند:

  این به خاطر مصالح و حکمتهائی است که در تدبیر خدای متعال وجود دارد همانگونه که فاسقین و گناهکاران به خاطر گناهانشان که نسبت به گناهان ابلیس بسیار کمتر بوده است دچار عذاب و نابودی شده اند، لکن در دنیا این مسئله شامل ابلیس نشده است.[7] بنابراین باید حکمتهای خدا را در تدبیر عالم، در نظر گرفت و با علم محدود خود، در رابطه با چرائی اعمال خدای متعال قضاوت نکرد.

 

چرا دیگران مسخ نمی شوند؟

 

شبهه2-2: اگر این داستان‌ها ساختگی نیستند، چرا خداوند در روزگار ما هیچ گناهکاری را تبدیل به بوزینه نمی‌کند تا عبرتی برای دیگران شود؟ لازم به ذکر است که در این آیات، سخن از «مسخ باطنی» گناهکاران نیست، یعنی نمی‌توان گفت که منظور اصلی آیات مورد بحث، تبدیل شدنِ باطنِ گناهکاران به بوزینه است. زیرا چنین مسخی به دلیل اینکه در نظر مردم قابل رؤیت و تشخیص نیست، نمی‌تواند موجب عبرت کسی شود.

پاسخ:

  نخست اینکه باز هم جناب نیکویی به مغالطۀ توسّل به جهل پناه می برند. از آنجایی که کسی را سراغ ندارند که مسخ شده باشد، می پرسند: «چرا در روزگار ما خدا کسی را تبدیل به بوزینه نمی کند؟»

  دوم اینکه سفسطه ای دیگر که در سخن ایشان آشکار است، این است که می پرسند: اگر داستان ساختگی نیست، چرا در زمان ما رخ نمی دهد؟! خیلی جالب است! ایشان چگونه از اینکه مسخ در زمان ما رخ نمی دهد، به این نتیجه می رسند، که اصل داستان دروغ است؟! شاید در سطح یک بحث عوامانه در تاکسی و اتوبوس، این ادعا قابل قبول هم به نظر برسد، ولی در یک بحث علمی و منطقی، این ادعا، محتاج دلیل و برهان است. البته بنده باز هم نمی خواهم گمان کنم که جناب نیکویی غرضورزی نموده اند؛ به احتمال زیاد این استدلال فقط یک خطای منطقی است.

  سوم به فرض عدم وقوع چنین مواردی که البته امری یقینی نیست، باز هم برخی تفاسیر این مسئله را توجیه می کنند. در بعضی از تفاسیر در تفسیر رحمة للعالمین بودن حضرت رسول اکرم صلّی الله علیه و آله آمده است که خداوند به جهت آن حضرت چنین عذاب هایی(مثل مسخ) که برای انکار کنندگان انبیاء در امت های پیشین اتفاق افتاده بود را حتی از کافران بعد از بعثت حضرت رسول برداشته است.[8]  پس عدم وقوع مسخ ظاهری، را نیز می توان حاصل بعثت مبارک حضرت ختمی مرتبط صلّی الله علیه و آله دانست.

 

 

 

3. داستان اصحاب فیل

  داستان اصحاب فیل، همانطور که با آن آشنا هستید، داستان نابودی لشکر فیل سوار ابرهه که قصد نابودی کعبه را داشت، می باشد.

 

شبهه1-3: خانة کعبه در آن زمان(پیش از بعثت)یک بتکدة مرکزی بود که بت‌های بزرگ قبائل معروف عرب در آن قرار داشت. به عبارت دیگر، کعبه در عمل مرکز شرک و خانة‌ بت‌ها بود، نه خانة خدا. چگونه است که خدا وقتی خانه ‌اش تبدیل به بتکده می‌شود،‌هیچ عکس‌العملی نشان نمی‌دهد، ولی وقتی می‌خواهند آن را خراب کنند، چنین خشمگین می ‌شود؟ آیا خدای محمد نسبت به در و دیوار و سنگ و چوبِ ساختمان کعبه حساس بود، ولی برایش اهمیتی نداشت که این خانه مرکز کفر و شرک و فساد شده است، برای همین با آنکه قرن‌ ها از بتخانه شدنِ خانه‌اش می‌گذشت سکوت کرد اما وقتی خواستند آن را خراب کنند، دیگر طاقت نیاورد؟

شبهه 2 -3: در طول تاریخ، پادشاهان و سلاطین دیکتاتور و متجاوز هزاران بار برای گسترش قلمرو خود به شهرها و کشورها حمله کردند و جنگ‌های خونین و وحشتناک به راه انداختند، و صدها میلیون‌ انسان بی‌گناه را از دم تیغ گذراندند و به زنان و دختران تجاوز کردند و همه جا را به آتش کشیدند و مرتکب جنایاتی شدند که شنیدن آن پشت آدمی را می‌لرزاند. چرا خدای محمد در چنین مواقعی با متجاوزان و جنیاتکارانِ دیگرچنین برخوردی نمی‌کند؟‌ آیا ریخته شدن خون میلیونها انسان پیر و جوان، و مورد تجاوز قرار گرفتن زنان و دختران پاک و بی گناه برایش مهم نیست؟

   از اینها گذشته مطابق منابع تاریخی خود مسلمانان، پس از مرگ پیامبر و در دوران خلفای بنی­امیه و بنی‌عباس خانه­ کعبه چندین بار به دست حاکمان و یا شورشیان تخریب و تاکنون چندین بار نیز در اثر سیل و زلزله و حوادث طبیعی دیگر فرو ریخته و دوباره بازسازی شده است. در این موارد چه می­توان گفت؟ چرا خداوند همان بلایی را که بر سر سپاه ابرهه آورد بر سر آن­ها که با منجنیق خانه­ کعبه را هدف قرار داده و ویران کردند، نیاورد؟ پرسش در مورد حوادث طبیعی که موجب تخریب کعبه شدند، جدّی­تر است: آیا خداوند خانه­ خودش را به دست خودش خراب می­کند؟

 

پاسخ:

اینبار کلّ شبهات را با هم نقل کردیم و اکنون پاسخ در دو  محور بیان می شود:

الف: در خصوص آنچه در ماجرای بی حرمتی به کعبه  مطرح است، باید گفت:

دربارۀ تخریب کعبه به دنبال حمله به مکه توسط برخی که به ظاهر مسلمان بودند، همچون حجاج بن یوسف و یا قرامطه، از گذشته تا حال علما و بزرگان دین نکات و دقایقی را مورد توجه قرار داده اند. اینک برخی از این نکته ها ذکر می شود.

شیخ صدوق در این باره می گوید:

  «هدف حجّاج دستگیری ابن زبیر بود و نه ویرانی کعبه. ابن زبیر، ضدّ حق، یعنی مخالف حضرت سجّاد علیه السلام بود. وقتی این مردِ ضدّ حق در کعبه متحصن شد، خداوند اراده نمود برای مردم بیان کند که به او پناه نخواهد داد. از این رو، مهلت داد تا کعبه را بر سر او ویران کنند.»[9]

آیت الله جوادی آملی هم در کتاب "صهبای حج" پس از ذکر این نکته اضافه می کند:

«پس تفاوت ابرهه و حجّاج در این است که ابرهۀ ستمگر قصد داشت قبله و مطاف حنفا را ویران سازد. اما حجّاج ستمگر قصد بدی نسبت به کعبه نداشت. مقصود وی در آن هنگام فقط تسلّط بر ستمگری همچون خود او بود که امام زمان خویش، یعنی حضرت سید الشهدا و امام سجاد - علیهما السلام - را نشناخت... ».[10]

  بنابراین گذاشتن بت ها  و یا حمله به کعبه، با تخریب آن با هدف انهدام پایگاه توحید تفاوت دارد. لذا در ماجرای ابرهه خداوند،  کعبه را با مرغان ابابیل حفظ نمود. ولی در موارد نظیر آنچه در شبهه آمده است، چون هدف، تخریب پایگاه توحید نبوده است، لذا معجزه ای برای حفظ کعبه رخ نداده است. چنانکه در مسئلۀ تخریب کعبه با سیل نیز  این حادثه بر اثر رخ داد طبیعی بوده ونه اقدام ظالمانه کسی تا خدا آنرا حفظ کند و در پی تعمیر مجدد آن حرمت کعبه تامین شده است. وقتی هم کعبه بتکده شد، هدف مشکرین نبرد با توحید نبود، بلکه دچار نوعی گمراهی شده بودند،لذا نیازی به اقدامی مثل آنچه با سپاه ابرهه شد، نبود، و از این گذشته، در همان زمان نیز حنفاء، پیروان دین حضرت ابراهیم علیه السّلام، همچنان حج ابراهیمی را بر گرد آن انجام می دادند و اینگونه نیست که خانۀ کعبه فقط مرکز بت پرستی بوده باشد، بلکه برای حنفاء مرکز توحید نیز بود.

 

ب_ دربارۀ فراز دیگر شبهه، در مورد ظالمین جهان، باید گفت: خدا خود انتقام گیرنده است و قادر مطلقی است که ولی و یاور نمی خواهد و مانعی برای تحقق اراده او نیست. او امت هایی را که در کفر و ظلم غوطه ور شوند، نابود می کند و با این نابودی و عذاب آخرت از آنان انتقام می گیرد:

فَلَمَّا آسَفُونا انْتَقَمْنا مِنْهُمْ فَأَغْرَقْناهُمْ أَجْمَعینَ فَجَعَلْناهُمْ سَلَفاً وَ مَثَلاً لِلْآخِرین[11]

 امّا هنگامى که (با اصرار بر کفر و ظلم) ما را به خشم آوردند، از آنها انتقام گرفتیم و همه را غرق کردیم و آنها را پیشگامان (در عذاب) و عبرتى براى دیگران قرار دادیم.

و از کافران و ظالمان هم در روزی که جز او قدرت و حاکمی نیست (روز قیامت از) انتقام می گیرد:

إِنَّ الَّذینَ کفَرُوا بِآیاتِ اللَّهِ لَهُمْ عَذابٌ شَدیدٌ وَ اللَّهُ عَزیزٌ ذُو انْتِقامٍ[12]

 کسانى که به آیات خدا کافر شدند، کیفر شدیدى دارند و خداوند (براى کیفرِ بدکاران و کافران لجوج،) توانا و صاحب انتقام است.

  البته خداوند کارهایش را با عواملش و جنود و سپاهیانش انجام می دهد و ملائکه و مؤمنان و... جنود و سپاهیان خداست و به امر خدا این کارها را انجام می دهند و در روایت آمده که:

أبى الله ان یجرى الأشیاء الا بالأسباب[13] پس خداوند کارهایش را با جنود و سپاهیانش انجام می دهد و مؤمنان برترین جنود خدا هستند که دست انتقام خدا از آستین آنان بیرون می آید:

قاتِلُوهُمْ یعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِأَیدیکمْ وَ یخْزِهِمْ وَ ینْصُرْکمْ عَلَیهِمْ وَ یشْفِ صُدُورَ قَوْمٍ مُؤْمِنین[14]

با آنها بجنگید. خدا به دست شما عذابشان مى‏کند و خوارشان مى‏سازد و شما را پیروزى مى‏دهد و دلهاى مؤمنان را خنک مى‏گرداند.

اما این آیه و آیات دیگری که در مورد مجازات ها است، انتقام خدا از آنان نیست. بلکه دستورهایی برای نظام یافتن جامعه است.

این آیه بیان مجازات و حدّ کسانی است که به جنگ با خدا و رسول برخاسته و در زمین فسادگری می نمایند و منظور بر هم زنندگان امنیت عمومی و جنایت کاران بزرگ می باشد.[15]

  پس خداوند ظالمین و ستمگران جهان را نیز نابود می سازد، ولی همانطور که هر موردی از آسیب دیدن به کعبه لازمه اش هجوم پرندگان ابابیل نیست، هر ظلم و ستمی هم لازمه اش، نابودی فوری ظالم نیست. توضیحات بیشتری در بالا آمد که نیازی به تکرارشان نمی بینیم.

 

 

 

4. داستان یوسف

  مطابق داستان حضرت یوسف، بعد از اینکه همسر عزیز مصر عاشق یوسف می شود و این عشق به رسوایی می انجامد، او زنان را به خانه دعوت می کند و یوسف را به آنها نشان می دهد، و آنها که در حال میوه خوردن بودند، دستهای خود را بریدند.

 

شبهه1-4: اگر یوسف چنان زیبایی افسانه‌ای و خیره‌کننده و شگفت‌انگیزی داشت (که گمان می‌رفت فرشته‌ای آسمانی است) در این صورت مدت‌ها پیش از این حادثه‌، آوازة زیبایی عجیب و سحرانگیزِ او در شهر می‌پیچید و همه (خصوصاً زنان!) او را می‌شناختند. در حالی که مطابق آیات فوق، زنان مصر تا آن زمان یوسف را ندیده بودند. آیا همین، داستان را مشکوک نمی‌کند؟

پاسخ:

  باز هم جناب نیکویی، همان سفسطه ای که پیشتر استفاده کردند را به کار می گیرند: از بعید بودن، محال بودن را استنتاج می کنند. آیا محال است که زن عزیز مصر سعی کرده باشد که برای اینکه یوسف را برای خود حفظ کند، از شناخته شدن او توسّط دیگران جلوگیری کند و وقتی که کار به رسوایی و تحقیر خودش کشید، سعی کند او را به دیگران نیز نشان بدهد؟ همچنین پیچیدن آوازۀ زیبایی یک انسان، باعث نمی شود همه او را بشناسند. جناب نیکویی گویا مصر آن روز را با دنیای امروز یکی می دانند که عکس و فیلم افراد در همه جا نشر پیدا می کند! طبیعی است که زنها می شنیدند که غلامی بسیار زیبا در منزل عزیز مصر هست، ولی آیا این مسئله باعث می شد که همه بروند و او را ببینند و او را بشناسند؟ آنها بدون شک چنین توصیفاتی را راجع به جوانان و غلامان دیگری نیز می شنیدند، و اساساً در عصر برده داری بیشتر، غلامان زیبارو بودند که خریداری می شدند و زیبا بودن یک غلام امری نبود، که زنان مصری برای بار اوّل چیزی درباره اش شنیده باشند، ولی وقتی خودشان او را دیدند، مسحور زیبایی او شدند.

 

 

شبهه2-4: اگر زیبایی یوسف اینقدر سحرانگیز و مست‌کننده بود، در این صورت وجود او در شهر،‌ بلای جان زنان می‌شد! تصور کنید اگر یوسف با آن زیبایی در کوچه و بازار رفت ‌و آمد کند، چه اتفاقات وحشتناکی برای زنانی که او را می‌بینند رخ می‌دهد! بدون شک خطر مرگ آنها را تهدید می‌کند!

پاسخ:

  اوّل اینکه، معلوم نیست جناب نیکویی راه رفتن یوسف در کوچه و بازار را از کجا استنتاج فرموده اند، و چگونه پی برده اند که یوسف در بیرون از منزل عزیز مصر هم رفت و آمد، داشته است. به راستی چرا شکّاکیت این افراد فقط تا جایی است که می خواهند در مبانی دین شک کنند؟

  دوم اینکه، متأسفانه گویا جناب نیکویی آنقدر غرق در این شکّاکیتهای ذهنی شده اند که اساساً درک صحیحی از آنچه ممکن است برای یک انسان در نخستین برخورد با یک نفر از جنس مخالف که بسیار زیباست رخ بدهد، ندارند. برای هر انسانی ممکن است پیش آید که وقتی برای بار اوّل، با یک نفر از جنس مخالف که بسیار زیباست روبرو می شود، چند لحظه محو زیبایی او می شود، و متوجه شرایط خویش نیست، و ممکن است در این شرایط به خود آسیب نیز بزند، که از این موارد هم وجود دارند. حال زنان مصری هم که برای بار اوّل یوسف را دیده بودند، و چنین تصوّری از زیبایی او نداشتند، مسحور زیبایی او شده و با خود چنین کردند. اینگونه نیست که اگر باز هم او را می دیدند، همان اتفاق پیشین برایشان رخ می داد. چنین حوادثی معمولاً در ملاقات اوّل پیش می آیند!

 

***

 

  پس این نقدها، نه تنها ساختگی بودن داستانهای قرآن را روشن نکرد، بلکه به خوبی نشان داد که منکرین اسلام، وقتی با استدلالات مسلمین روبرو می شوند، شکگرایی را به اوج می کشانند، ولی وقتی خودشان می خواهند استدلالی علیه اسلام مطرح کنند، بدون ذره ای شکّاکیت، هر پیشفرض بی اساسی را قبول می کنند.



[1]  اسراء (17)، آيه 20.

[2] فاطر(35)، آيه 45.

[3] يوسف (12)، آيه 110.

[4] نوح (71)، آيه 27 و همچنین سوره هود (11)، آيه 36.

[5] طباطبايي، سيد محمد حسين، الميزان، قم، موسسه اسماعيليان، چاپ پنجم، 1371، ج 11، ص 279.

[6] مجلسي، محمد باقر، بحار الانوار، بيروت، دار الاحياء التراث العربي، 1403 ق، ج 3، ص 283.

[7] ر.ك : مجلسي، پيشين، ج 45، ص 295.

[8] طبري، محمد بن جرير، جامع البيان في تفسير القرآن، دارالمعرفه، بيروت، 1412ق، ج17، ص84.

[9] شيخ صدوق، من لا يحضره الفقيه، نشر جامعه مدرسين‏، قم، 1404 ق‏. ج 2، ص 249.

[10] جوادي آملي، جرعه اي از صهباي حج، انتشارات مؤسسه اسراء، قم. ص 49.

[11] زخزف (43) آيه 55-56.

[12] آل عمران (3)آيه 4.

[13] محمد بن الحسن الصفار، بصائر الدرجات، تهران، احمدي، 1404 ق، ص 26.

[14] توبه (9) آيه 14.

[15] سبزواري نجفي، إرشاد الأذهان إلى تفسير القرآن، بيروت، دار التعارف، 1419 ق، ص 118.

پاسخ به مقالۀ «استدلال های ضعیف در قرآن» (بخش اوّل)

    در این مقاله، به شبهات یکی از منتقدین اسلام که به نقد استدلالهای اسلام پرداخته است، پاسخ می دهیم. این مقاله در دو بخش است. برای خواندن بخش دوم، اینجا کلیک کنید:

 

 

پاسخ قرآن به این شبهه که غیرعربها  قرآن را به پیامبر آموختند

 

  جناب منتقد، اینگونه شروع می کند: «بسیاری از کافران و مشرکان معتقد بودند که محمد آیات قرآن را از افرادی دیگر می آموزد و برای مردم بیان می کند.» ولی معلوم نیست که جناب منتقد، این "بسیاری" را از کجا آورده است! (فراموش نکنیم که او همان کسی است که در شبهات اعتقادی مدام می پرسید این از کجا آمد و آن از کجا آمد؟!) از آن مهمتر اینکه، آیه ای که آنرا هدف گرفته است، از "افرادی دیگر" سخن نمی کوید، بلکه از ادعای مشرکین مبنی بر اینکه "فردی عجمی(یعنی غیرعرب)" آنرا به حضرت محمّد(ص) آموخته است، سخن می گوید. در ادامه مدعی می شود که «عده ای نظرشان به سلمان فارسی بود و عده ای دیگر نیز به فردی که به زبان عبری سخن می گفت، مشکوک شده بودند (و البته طبیعی بودکه عده ای نیز قائل به ارتباط پنهانی او با افرادی دیگر بوده باشند).» ولی باز هم برای سخنانش سندی ذکر نمی کند. بگذریم که سلمان فارسی بنا به گزارش تمامی منابع تاریخی، بعد از هجرت حضرت به مدینه به خدمت ایشان رسید، در حالی که این سوره قبل از هجرت نازل شده است، و لذا ممکن نیست مشرکین، نظرشان به سلمان فارسی بوده باشد. با توجه به دلایل محکمی که بر پیامبری حضرت محمّد در بخش اوّل ذکر گردید، باطل بودن این شبهه روشن و واضح است، ولی اینجا می خواهیم به استدلال قرآن در این مورد بپردازیم.

 

  جناب منتقد، سپس به استدلالِ آیۀ 103 سوره نحل در پاسخ به این شبهه می پردازد:

وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّهُمْ یقُولُونَ إِنَّمَا یعَلِّمُهُ بَشَرٌ  لِّسَانُ الَّذِى یلْحِدُونَ إِلَیهِ أَعْجَمِىٌّ وَ هَاذَا لِسَانٌ عَرَبىِ  مُّبِین

«و نیک می دانیم که آنان می گویند: "جز این نیست که بشری به او می آموزد" [نه، چنین نیست. زیرا] زبان کسی که این نسبت را به او می دهند،  غیر عربی است [در حالی که]این [قرآن] به زبان عربی روشن است.»

 

  پیش از پرداختن به شبهات، به بیان این نکته می پردازیم که جناب منتقد، آشکارا مرتکب تقطیع و نقل قول ناقص شده است. استدلال قرآن، به همینجا ختم نمی شود، و در واقع آیات 103 تا 105 هستند که به بیان استدلال می پردازند:

وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّهُمْ یقُولُونَ إِنَّمَا یعَلِّمُهُ بَشَرٌ  لِّسَانُ الَّذِى یلْحِدُونَ إِلَیهِ أَعْجَمِىٌّ وَ هَاذَا لِسَانٌ عَرَبىِ  مُّبِینٌ(103) إِنَّ الَّذِینَ لَا یؤْمِنُونَ بِآیاتِ اللَّهِ لَا یهْدِیهِمُ اللَّهُ وَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِیمٌ(104) إِنَّمَا یفْترَِى الْکذِبَ الَّذِینَ لَا یؤْمِنُونَ بِآیاتِ اللَّهِ  وَ أُوْلَئک هُمُ الْکذِبُونَ(105)

یعنی: ما مى دانیم که آنها مى گویند: «این آیات را انسانى به او تعلیم مى دهد!» در حالى که زبان کسى که اینها را به او نسبت مى دهند عجمى است ولى این (قرآن)، زبان عربى آشکار است! (103) به یقین، کسانى که به آیات الهى ایمان نمى آورند، خدا آنها را هدایت نمى کند و براى آنان عذاب دردناکى است. (104) تنها کسانى دروغ مى بندند که به آیات خدا ایمان ندارند (آرى،) دروغگویان واقعى آنها هستند!(105)

 

  اکنون به شبهات ایشان می پردازیم. جناب منتقد در ابتدا می نویسد:

 

امکان فرا گرفتن عربی برای غیرعربها

 

  جناب منتقد شبهات خود را اینطور آغاز می کند:

«اولاً ممکن است فردی که زبان مادری اش فارسی است، به زبان عربی هم مسلط باشد و هیچ دلیل محکم و قاطعی مبنی بر اینکه سلمان فارسی (و یا آن فرد عبری زبان)، به زبان عربی تسلط نداشت، موجود نیست.»

پاسخ:

  معلوم نیست ایشان، از کجا به این نتیجه رسیده اند که این آیه، از عدم تسلط فرد مورد نظرِ مشرکین بر زبان عربی سخن گفته است! البته تعجب نکنید! مشکل منتقدین اسلام همیشه همین است که اسلام را بر اساس پیشفرضهای خودشان سوءتفسیر و سپس نقد می نمایند. گویا ایشان متوجه منظور قرآن، از عربی آشکار بودن قرآن نشده اند، و از آن نتیجه به لزوم عربزبان بودن فرد مورد نظر می گیرند! بگذریم که حضرت محمّد صلّی الله علیه و آله در تمام سیزده سال حضور در مکه و حتی تا مدتی پس از هجرت، هیچ برخوردی با سلمان فارسی نداشتند و سورۀ نحل مکی است و ممکن نیست فرد مورد نظر مشرکین، در زمان نزول این آیه، سلمان فارسی بوده باشد.[1]

  در این آیات، قرآن با اشاره به لسان عربی بودن قرآن، می فرماید که قرآن دارای فصاحت و بلاغت و زیبایی ادبی خاص خود است، که کافران را وادار می کرد که آنرا سحر بنامند.[2] اکنون، باید پرسید که آیا ممکن است کسی که زبان مادریش عربی نیست، و به همین دلیل، از سوی مشرکین، اعجمی و غیرعرب، نامیده می شود، بتواند یک اثر عربی فاخر ایجاد کند؟ بله، یک غیرعرب هم می تواند عربی یاد بگیرد، ولی آیا می تواند اثری در حدّ قرآن بیاورد؟ اگر مشرکین و کافران، اینگونه فکر می کنند، آنگاه مخاطب آیات تحدی قرآن قرار می گیرند، و از ایشان دعوت می شود که اگر می توانند، فقط یک سوره مثل قرآن بیاورند.(البته تحدی قرآن، فقط به فصاحت و بلاغت و زیبایی ادبی نیست.) پیرامون تحدی قرآن و شبهات جناب منتقد، پیش از این بحث کردیم.

    با توجه به این که در ابتدا می فرماید: لِسانُ الَّذی یلْحِدُونَ إِلَیهِ أَعْجَمِی؛ معلوم می شود آیات اصالتاً در جواب کسانی است که معلّم مورد نظر را فردی غیرعرب می دانسته اند که الفاظ و مفاهیم را به پیامبر القا می کند و پیامبر به مردم می رساند و قرآن جواب داده است که آن کسی که قرآن را به او نسبت می دهند، عرب نیست؛ در حالی که قرآن عربی فصیح است و برای رسیدن به این آیات راهی جز وحی نیست که فرد مورد نظر شما، ادعای وحی ندارد و حضرت محمّد هم باید افترازننده بر خدا باشد که هم بر اساس دلایلی که در بخش اوّل آوردیم و هم بر اساس آنچه کلیت این استدلال می گوید، محال است. از این جواب، جواب بقیه شق ها هم معلوم می گردد و مجموع سه آیه جواب کامل است.[3] در پاسخ به دو شبهۀ بعدی بیشتر به این مسئله می پردازیم.

  در آخر، باید نکته ای را اضافه کنیم که چه بسا منظور مشرکین از اعجمی، نه کسی که از نسل عرب نیست، بلکه کسی که عربی نمی داند، بوده باشد. در اطراف مکّه کسانی بودند که عرب نبودند و عربی هم نمی دانستند، و ممکن است مشرکین به آنها مشکوک شده باشند! البته احتمال فراگیری، برای آنها وجود دارد، ولی باید توجه داشت که افراد مورد نظر مشرکین، در زمان طرح شبهه، عربی نمی دانسته اند، لذا بحث فراگیری عربی برای آنها در آینده، ربطی به شبهۀ مشرکین نداشت، زیرا در زمانی که مشرکین، این افترا را بر پیامبر زدند، آن شخص مورد نظر، به زبان عربی مسلط نبوده است؛ و البته اگر هم زبان عربی را فرا می گرفت، نمی توانست به این سادگی اثری به فصاحت قرآن بگوید.

 

امکان فصیح کردن آیات، توسط حضرت محمّد صلّی الله علیه و آله

 

  جناب منتقد در ادامه می نویسد:

«ثانیاً می توان فرض کرد که سلمان فارسی (یا فرد دیگری)  مضامین خاصی را به زبان دست و پا شکسته به محمد القا می کرد و آنگاه محمد آن مضامین را با زبان فصیح و بلیغ خود به مردم ابلاغ می نمود.»

پاسخ:

  اولاً اگر افرادی دیگر متنی را به ایشان، آموزش داده و سپس ایشان به زبان عربی فصیح در آورده و به نام خدا مطرح می نمودند، آنگاه ایشان، افترا زننده به خدا می شود زیرا آیاتی که از دیگران تعلیم یافته به خدا نسبت می دهد، که قرآن طبق آیه های 104 و 105، می فرماید که کسانی که دروغ می بندند، ایمان ندارند و این افراد دچار عذاب دردناک خواهند شد. در واقع این آیه نیز روشن می سازد که اگر حضرت محمّد صلّی الله علیه و آله به خدا دروغ بسته بودند، خدا ایشان را به حال خود رها نمی کرد و ایشان را دچار عذاب می کرد. در واقع این دو آیه، توسط آیات 44 تا 47 سورۀ الحاقة، تفسیر می شوند: «اگر او سخنى دروغ بر ما مى بست، (44) ما او را با قدرت مى گرفتیم،(45) سپس رگ قلبش را قطع مى کردیم، (46) و هیچ کس از شما نمى توانست از (مجازات) او مانع شود(47)» پس بر اساس آیه های 104 و 105، روشن می شود که به فرضِ شبهه، عمل حضرت محمّد(ص)، تهمت و دروغ بستن بر خدا بود، و لذا خدا رگ قلب ایشان را قطع می نمود، و قدرت را از ایشان می گرفت. با توجه به تاریخ اسلام که نه تنها این حادثه رخ نداد، بلکه رسالت ایشان، با موفقیتی بزرگ روبرو شد، آشکار و روشن است که خدا نه تنها قدرت را از ایشان نگرفت و رگ قلب ایشان را قطع نکرد، بلکه ایشان را در بین عرب و عجم عزیز کرد، و امروزه نیز این امر ادامه دارد، تا جایی که دشمنان حضرتش، جز با دروغ و تهمت و یا تحریف و تقطیع تاریخ، نمی توانند بر ضدّ ایشان، سخنی به زبان بیاورند. در واقع، این آیات با اشاره به حقیقتی منطقی جواب این شبهه را داده اند. حقیقت منطقی مورد نظر هم این است که لطف و هدایتگری خدا مانع از آن می شود که دروغگویی که ادعای پیامبری دارد و آنچه را که آورده را معجزه می داند، نصرت یابد.

  ثانیاً از منکرین اسلام، دعوت می شود که اگر فکر می کنند چنین کاری ممکن است، از فردی غیرعرب بخواهند مضامین خاصی را به زبان دست و پا شکسته به یک ادیب نامسلمان عرب القا کند و آنگاه او، آن مضامین را با زبان فصیح و بلیغ، به سوره ای مثل قرآن، تبدیل نماید! زیرا قرآن می فرماید که «و اگر در باره آنچه بر بنده خود [پیامبر] نازل کرده ایم شک و تردید دارید، (دست کم) یک سوره همانند آن بیاورید و گواهان خود را- غیر خدا- براى این کار، فرا خوانید اگر راست مى گویید»[4] البته باز هم یادآور می شویم که تحدی قرآن، فقط به زیبایی ادبی نیست، ولی حتی در همین بحث زیبایی ادبی نیز، مخالفین اسلام، به هیچ توفیقی نرسیده اند.

ثالثاً شبهه ای که مشرکین مطرح کرده بودند، این بوده است که آن شخص اعجمی، خودش قرآن را به پیامبر آموزش داده است، و این جواب هم نظر آنها را رد می کند. آنها نگفته بودند که او مطالب دست و پا شکسته ای را به پیامبر آموزش داده است، و سپس ایشان آنرا فصیح کرده اند، تا پاسخ ناظر به چنین شبهه ای باشد؛ هر چند جامعیت پاسخ این سه آیه، عملاً به این شبهه هم جواب داده است.

رابعاً باز هم ایشان پای سلمان را در حالی به وسط می کشند، که بر اساس تاریخ، در بخش اعظم دوران رسالت پیامبر، او در کنار ایشان نبود و هنوز به محضر ایشان نرسیده بود.

 

 

مفهوم و مصداق

 

جناب منتقد در ادامه نوشته است:

«ثالثاً ـ  و مهمتر از همه اینکه ـ در این آیه به این نکته مهم توجه نشده است که مشکل اصلی در «مفهوم» است نه «مصداق». به عبارت دیگر مشکل اصلی در این است که عده ای گمان می کنند که محمد این آیات را از فرد یا افراد دیگری می آموزد نه از فرشته وحی. حال اگر در تشخیص مصداق اشتباه کنند و به فرد یا افراد خاصی مظنون باشند، با اثبات اینکه آن افراد عربی نمی دانند و یا اگر می دانند، رابطه ای با پیامبر ندارند و پیامبر چیزی از آنها نیاموخته است، نمی توان مشکل را از ریشه حل کرد. زیرا منکران خواهند گفت که فرد دیگری به غیر از آن که مورد نظرشان بوده است، آیات قرآن را به محمد می آموزد و چه بسا آن فرد، زبانش عربی باشد و از شعر و شاعری و سخنوری و حکمت و… نیز چیزهایی بداند. ساده نگری قرآن در اینجا شگفت می نماید: عده ای از مخالفان پیامبر گمان کرده اند که سلمان فارسی آیات قرآن را به او می آموزد، و حال آیه ای نازل می شود که اثبات کند گمان آنها باطل است و سلمان نمی تواند چنین آیاتی را به پیامبر بیاموزد، آن هم به این دلیل که زبانش عربی نیست!؟ به این نکته هرگز توجه نشده است که حتی اگر دلیل آیه کاملاً درست و منطقی باشد ـ که نیست ـ تنها نتیجه آن این است که سلمان (و یا فلان فرد مورد نظر) آیات قرآن را به پیامبر نیاموخته است، همین و بس. اما گر عده ای دیگر از منکران و مخالفان پیامبر در همان زمان و یا در آینده، به فرد یا افراد دیگری مظنون شوند، آیا با دلیلی که در این آیه آمده است می توان شک و شبهه آنها را برطرف کرد؟ انتظار من از یک کتاب آسمانی ـ که بنا به فرض باید تا روز قیامت هدایتگر همه جهانیان باشد ـ این است که اگر می خواهد با اقامه دلیل و برهان از خود رفع اتهام و شبهه کند، به گونه ای عمیق، ریشه ای و کلی استدلال بیاورد تا سخنش برای همه جهانیان و تا ابد شنیدنی و قابل تأمل باشد. آیا دلیلی که در آیه مورد بحث آمده، برای امروزیان هم شنیدنی و قابل تأمل است؟»

پاسخ:

  این شبهه نیز، بر اساس سوءبرداشت جناب منتقد، و تقطیعی که او در نقل آیات کرده است، ایجاد شده است، و اعتباری ندارد. قرآن، اگر در نخستین آیه به اعجمی بودن اشاره می کند، فقط به موضوع شبهۀ منکرین می پردازد، ولی در کل این آیات، یعنی آیات 103 تا 105،  پاسخی درخور می دهد که برای تمام زمانها مفید است.

  البته باز هم مشخص نیست که جناب منتقد، با چه منطقی، پای سلمان فارسی را وسط کشیده و شخص مورد نظر مشرکین را که قرآن پیرامون آن پاسخ داده است، سلمان فارسی می دانند.

  اگر ادعا این باشد که آنان که معلم پیامبرند، عربی را به خوبی می دانند و این آیات را بر پیامبر تلاوت می کنند، و ایشان به عنوان وحی به مردم می رساند، خواهیم گفت:

  اولاً گفتن چنین آیاتی هم از حیث معنا و هم از حیث فصاحت و بلاغت لفظی از بشر محال است، و جز گرفتن وحی راهی بدان نیست، و کسی را که در این امر شک دارد، قرآن از او دعوت می نماید تا سوره ای مثل قرآن بیاورد و ثابت کند که این آیات را بشر هم می تواند بیاورد.[5] در واقع به عربی مبین و آشکار بودن، می تواند به همین مسئله بازگردد که اگر حس می کنند اینها را بشری به حضرت می آموزد، یک سوره مثل آن، به زبان عربی بیاورند که تمام ویژگیها و زیباییهای قرآن را دارا باشد. مشرکین اگر راست می گفتند، می توانستند خودشان هم سوره ای مثل قرآن، که به عربی مبین باشد، بیاورند و نشان بدهند که حضرت محمّد صلّی الله علیه و آله دروغ می گوید.

  ثانیاً چنانکه در بالا گفتیم، طبق آیه های 104 و 105 از سورۀ نحل، که توسط آیات 44 تا 47 سورۀ الحاقة، تشریح می شوند، در صورت صحت ادعای مشرکین، آنگاه این عمل از سوی حضرت محمّد صلّی الله علیه و آله ، مصداق بارز دروغ بستن به خدا بود، و در این صورت، خدا ایشان را عذاب می کرد، قدرت ایشان را نابود نموده و رگ قلب ایشان را قطع می فرمود، در حالی که می بینیم که ایشان در امر دعوت خود به نهایت پیروزی رسیده و دین مبین اسلام را با موفقیت نشر دادند.

  ثالثاً چنانچه در اینجا که شبهه مصداقی بوده است، جواب مصداقی داده شده باشد، آیات تحدی، و دعوت به مثل آوری، جواب این مفهوم را نیز داده است، زیرا اگر قرآن، امری قابل تعلیم دادن از سوی بشر بود، مشرکین می توانستند، یک سوره مثل آن بیاورند.

***

 

  پس روشن است که تکیۀ کلّی آیات 103 تا 105 سورۀ نحل، بر عدم نصرت مدعی دروغین نبوت، و عذاب کردن کذابین، آن هم وقتی که ادعای معجزه دارند، بنا شده است، و جناب منتقد، با تقطیع، فقط بخشی که به عربی فصیح بودن قرآن، اشاره دارد، مطرح کرده، و بر اساس تقطیع خود، استدلال قرآن را زیر سؤال برده اند.

 

دلیل قرآن برای نبودن خدایی غیر از خدای یگانه

 

  آیۀ 22 سورۀ انبیاء برای اثبات توحید اینگونه دلیل می آورد:

«لو کان فیهما الهه الا الله لفسدتا»

یعنی: اگر در زمین و آسمان، معبود دیگری غیر از الله وجود داشت، فاسد می شدند.

 

 که جناب منتقد، مقصود آیه را اینگونه تبیین می کند: «نظام جهان از هم می پاشید.اما همین که می بینیم نظم جهان برقرار است، نتیجه  می گیریم که در زمین و آسمان فقط یک خدا حکومت می کند» که گویا ایشان به صورت دست و پا شکسته، برهان تدافع قدرتین را مطرح کرده اند، پیرامون این برهان نیز در ادامه توضیح می دهیم.

 

 

برهان تمانع و توارد

 

  پیش از بررسی شبهات جناب منتقد، به این نکته می پردازیم که چه بسا منظور آیه، برهانی دیگر باشد:

    برهان تمانع و توارد، یکی از معروفترین براهین کلامی بر نفی تعدّدِ خالق جهان است. چندین آیه بر این برهان اشاره دارد. «لو کان فیهما آلهه الا الله لفسدتا»[6] و «ماکانَ مَعَه مِن اِلهٍ اذاً لَذَهَبَ کلُّ اِلهٍ بِما خَلَقَ وَ لَعَلا بَعضُهُم عَلی بَعض»[7] مشهورترین این آیات است. بهترین و ساده ترین تقریری که برای این برهان ارائه شده است این است که:

  اگر فرض کنیم جهان دو خدا داشته باشد، و این دو خدا در مورد خلقت یک موجودی اختلاف نظر داشته باشند و یکی از آنها بخواهد آنرا خلق کند و دیگری نخواهد، در این صورت، سه حالت متصور است.

 

حالت 1: ارادۀ هر دو محقق می شود که محال است زیرا مستلزم اجتماع نقیضین[8] است.

حالت 2: ارادۀ هیچ یک محقق نمی شود که محال است زیرا با قدرت مطلق داشتن خداوند تناقض دارد، و بازگشت آن به اجتماع نقیضین است؛ زیرا فرض بر این است که خداوند، قادر مطلق است[این مسئله امری است که با برهان قابل اثبات است، ولی نظر به اینکه مخاطبین آیه، یعنی مشرکین این مسئله را قبول داشتند، نیازی به اقامه برهان برای ایشان نبوده است] ولی در این حالت، قدرت هر دو محدود شده است و محدودیت قدرت خدا به خاطر مانع خارجی است نه عدم قابلیت موجود مفروض، و محدود شدن قدرت خدا به خاطر مانع خارجی، با قدیر بودن او، ناسازگار است.

 حالت 3: ارادۀ یکی محقق می شود که باز هم محال است، زیرا در این صورت یکی از آنها قادر مطلق خواهد بود و دیگری قدرتش محدود است، درحالیکه خدا طبق فرض، قادر مطلق است و عدم تحقق اراده اش محال است.

  بنابراین فرض تعدد خدا، مستلزم محال است و آنچه مستلزم محال است، خودش محال است. البته تقریر این برهان در مورد ربوبیت و سرپرستی امور بندگان و مخلوقات نیز جاری است. زیرا مثلا اگر ارادۀ این خدایان در مورد تقدیر مشخص یکی از مخلوقاتشان با هم منافات داشته باشد، این سه حالت مفروض باز هم پیش می آید.

 

  بعلاوه حتی در فرض عدم اختلاف بین آن دو نیز، می توان از این برهان کمک گرفت. زیرا اگر در پرورش یا خلقت موجودی مشخص، ارادۀ هر دو به یک صورت باشد، از آنجا که اراده خداوند علت تامه برای خلقت و ربوبیت است و خداوند بی نیاز مطلق است، حال این کار خاص(خلقتِ یک شیء خاص) اثر کدام یک از آنهاست؟ سه حالت متصور است:

حالت 1: اثر هر دو است که محال است، زیرا مستلزم اجتماع دو دلیل تامه بر یک معلول و در نهایت مستلزم اجتماع نقیضین است (چون فرض این است که هر یک علت تامه اند و وقتی هر دو بتوانند بر یک معلول وارد شوند، پس علت تامه نیستند، وگرنه علت دیگر نمی توانست ورود پیدا کند.)

حالت 2: اثر هیچ یک نیست، که مستلزم تحقق معلول بدون علت تامه است که محال می باشد، و نیز برخلاف فرض است، زیرا فرض این است که این موجود مخلوق آنهاست.

حالت 3: اثر یکی از آنهاست که در این صورت نیز هم ترجیح بلامرجح پیش می آید[9] زیرا یک اثر بدون هیچ مرجحی که در این نسبت بین این دو خدا باشد ، نسبت داده شده به یکی از دو خدا، و ترجیح بلامرجح محال است و همچنین بر خلاف فرض است، زیرا طبق فرض، هر دو اراده به خلقت یک چیز کرده اند و باید هر دو در ایجاد او اثر داشته باشند.[10] مشکل دیگر این حالت، این است که ممکنی خواهد بود که از قدرت و تسلط خدا خارج است، زیرا یکی از این دو خدا، علیرغم اینکه اراده به تأثیر کرده است، ولی موفق نشده است، اثر مورد نظرش را ایجاد کند، و این نقص در قدرت و محدودیت قدرت خدا است که با وجوب وجودش سازگار نیست.

  اکنون که با این برهان آشنا شدیم، به شبهات آقای جناب منتقد می پردازیم.

 

امکان همکاری دو خدا

 

 او در ابتدا می نویسد:

«مقدمة اول آن (متن آیه) گزاره ای شرطی است که درستی آن قطعی و مسلم نیست. به عبارت دیگر از «وجود خدایی دیگر غیر از الله» منطقاً نمی توان «فساد و از هم پاشیده شدن نظام جهان» را نتیجه گرفت. ممکن است دو خدا ـ که بنا به فرض، هر دو دارای صفات کمال از جمله علم، حکمت، عدالت و… هستند ـ با هم سازش و همکاری و هماهنگی داشته باشند و هر دو با هم جهان را اداره کنند و همکاری آنها تا ابد نیز ادامه یابد. هیچ دلیلی اقامه نشده است که محال بودن همکاری ازلی و ابدی دو خدا برای فرمانروایی بر جهان و ادارة امور مخلوقات را نشان دهد. همکاری و همدلی دائمی، حتی بین دو انسان نیز ممکن است برقرار باشد و هرگز به اختلاف و درگیری نینجامد، چه رسد به خدایانی که بنا به فرض، موجوداتی کاملند.»

پاسخ:

  اولاً، چنانکه توضیح دادیم، این آیه الزاماً به نظم جهان نمی پردازد و ایشان، تفسیر مورد نظر خود را، بر آیه تحمیل نموده است. چنانکه توضیح دادیم، این برهان بدون بحث از نظم جهان نیز، قابل تبیین است.

 

  ثانیاً، در صورت وارد بودنِ شبهه، نقد بر برهان تدافع قدرتین وارد است، نه بر قرآن، زیرا قرآن تصریحی در اقامۀ این برهان نکرده است.

 

ثالثاً، چنانکه توضیح دادیم، این شبهه در برهان تمانع و توارد پاسخ داده می شود، ولی حتی در فرض اینکه آیه به نظم جهان اشاره می کند(برهان تدافع قدرتین)، همچنان شبهه وارد نیست، زیرا فرض همکاری، با قدیر بودن خدا در تناقض است، زیرا همکاری به معنای نیازمندی و ناتوانی در انجام کار بدون همکاری خدای دیگر خواهد بود، و این با قدیر بودن خدا در تناقض است، و لذا هیچیک از این دو خدای همکار، نمی توانند قدیر و در نتیجه خدای حقیقی باشند.

  همچنین، هر خدائی در انجام کار مستقل است؛ خدا هم در قدرت بی نهایت است و هم در علم و اراده، و مشخص است که دو بی نهایت امکان ندارد در یک امر جمع شود، چرا که در صورت مشارکت، بی نهایت نخواهند بود و این با فرض بی نهایت بودن ارادۀ خدا، منافات دارد، به این دلیل که بی نهایت در هر جزئی نفوذ دارد؛ و وقتی همکاری و مشارکت پیش بیاید، یعنی در جزئی از کار، دیگری نفوذ دارد و این یعنی محدودیت در نفوذ خدا در آن کار، و محدودیت با بی نهایت بودن، غیر قابل جمع است. پس خدای بی نهایت، هیچ همکار و شریکی ندارد.

  البته اساساً فرض همکاری در این برهان نیز، قابل قبول نیست؛ در واقع نظر به اینکه خدای حقیقی، قدیر است و ذات قدرت نیز عین غلبه است، اگر دو خدای قدیر در کار باشند، لاجرم خواهان غلبه جویی بر یکدیگر خواهند بود، و لذا مانع از اجرای ارادۀ یکدیگر می شوند(و به صورت ساده در یک امر، یکی اراده بر وقوع می کند و دیگری برای ممانعت و غلبه جویی، اراده بر عدم وقوع می نماید): حال اگر یکی ارادۀ خویش را اجرا کند، پس دیگری نقص در قدرت دارد و خدا نیست؛ اما اگر هیچیک موفق به اجرای ارادۀ خویش نشوند، پس نقص در قدرتِ هر دو وجود دارد، و هیچیک خدا نیستند؛ و فرض اینکه ارادۀ هر دو اجرا شود نیز محال است، زیرا ارادۀ یکی بر وقوع و ارادۀ دیگری بر عدم وقوع است، و تحقق این دو اراده با هم، اجتماع نقیضین است و محال می باشد. پس فقط یک خدای حقیقی می تواند وجود داشته باشد و در صورت وجود بیش از یک خدا، حتی همان نظم اوّلیه هم ایجاد نمی شود، چه برسد که از بین برود.

 

امکان برقراری نظم موقت

 

جناب منتقد در ادامه می نویسد:

«فرض کنیم گزارة شرطی مذکور درست باشد. اما آیا معنای آن این است که اگر دو یا چند خدا وجود داشت، نظام جهان از همان روز اول به هم می ریخت و همه چیز نابود می شد؟ این معنا مسلماً نادرست است. زیرا به راحتی می توان فرض کرد که دو یا چند خدا، حداقل تا مدتی (هر چند موقت) می توانند با هم توافق، همکاری و هماهنگی داشته باشند و اگر قرار باشد که نتیجة سلطنت و فرمانروایی خدایان متعدد، به هم خوردن نظم جهان باشد، چنین نتیجه ای مدت زمانی طول می کشد تا حادث شود. اگر این را بپذیریم، آنگاه باید در برابر این ادعای خصم که: «شاید آن زمان هنوز فرا نرسیده باشد» سکوت اختیار کنیم...»

پاسخ:

  همانطور که گفتیم، این شبهه، فقط به نوع برداشتی که ایشان از آیه کرده اند برمی گردد، و به نظر محتمل می رسد که آیه در حال بیان برهان دیگریست. جناب منتقد، اگر می خواهند این شبهه را به قرآن نسبت بدهند، باید ثابت کنند که منظور قرآن، از "لفسدتا"، دقیقاً بر هم ریختن نظم جهان است. از ایشان دعوت می کنیم اگر اثباتی قطعی برای این امر پیدا کردند، به ما نیز خبر بدهند!

  البته، چنانکه ذیل شبهۀ پیشین نیز نشان دادیم، برهان تدافع قدرتین ، دلیل بر عدم تعدد خدا است و وجود نظم از نتایج ثانویه و فروعات آن است، نه اینکه نظم عالم نشان دهنده و اثبات کنندۀ این برهان باشد. زیرا برهان نظم مربوط به اثبات وجود خداست و این برهان برای اثبات توحید ربوبی یا توحید ربوبی و خالقی است. بنابراین این احتمال که نظم الان ربطی به نظم آینده ندارد، هیچ ربطی به اثبات یا رد این برهان ندارد.

  با فرض اینکه "لفسدتا" به نظم جهان بر می گردد، و آیه به برهان تدافع قدرتین اشاره داشته باشد نیز، شبهه وارد نیست، زیرا چنانکه در پاسخ به شبهۀ پیشین توضیح دادیم، در صورت وجود بیش از یک خدا، حتی همان نظم اوّلیه هم ایجاد نمی شود، که بعدها از بین برود. در مورد احتمال همکاری موقت نیز، توضیح دادیم که محال است. پس این شبهه نه تنها به متن صریح آیه مربوط نیست، و به تفسیر آیه مربوط است، حتی قادر به ردّ این تفسیر خاص از آیه نیز نیست.

 

ثبات نظم !

  در ادامه جناب منتقد، تصمیم به نقد ثبات نظم جهان می گیرد:

«تحقیقات و مشاهدات علمی دانشمندان نشان می دهد که نظم کنونی جهان در حال از بین رفتن است و حرکت جهان به سوی بی نظمی سرانجام موجب نابودی همة کرات آسمانی خواهد شد...»

پاسخ:

  اولاً ایشان حتی یک سند دست چندم هم برای این تحقیقات و مشاهدات علمی که ادعایش را دارند، معرفی نمی کنند! ما هم از پذیرش ادعای بی سند، معذوریم.

 

  ثانیاً ایشان نظر به اینکه از هر چیزی برداشتی سطحی دارند، اینجا نیز بر اساس دانش مقدماتی خود، این فرمایش را می کنند! همانطور که همه در درسهای شیمی دبیرستانی(!) خوانده ایم، میل ماده به افزایش بی نظمی است، نه اینکه به قول ایشان حرکت جهان به سوی بی نظمی باشد! امّا همین میل ماده به بی نظمی، این سؤال را به وجود می آورد که به راستی چرا این همه مجموعه های مادی منظم در اطراف خویش می بینیم: از بدن خودمان تا کهکشانها. بدون شک باید ناظمی وجود داشته باشد که این نظم را حفظ کند.

 

  ثالثاً برخی بی نظمی های جزئی، به دلیل وجود تزاحم در جهان ماده است، و خاصیتهای جهان مادی بوده و نشانگر عدم وجود نظم نیستند. اتفاقاً اینکه این تزاحمها، بعد از میلیونها سال، منجر به نابودی کلِّ نظم نشده اند، نشان می دهد که عاملی وجود دارد که مانع از رشد بی نظمی است.

 

  رابعاً چنانکه گفتیم، هیچ لزومی ندارد که منظور این آیه را از "لفسدتا" بی نظمی بدانیم، بلکه این واژه به احتمال زیاد، به خدایان متعدد باز می گردد که در فرض تعدّد آنها، به نتیجه ای جز تناقض و نفی تعدّد خدا، نمی رسیم.

 

 

برداشتی دیگر از آیه

 

  در ادامه، جناب منتقد، برداشت دیگری، که البته باز هم به نفع خودش است را مطرح می کند و انتقاداتی علیه آن اقامه می نماید. خود او این برداشت را به شکل زیر خلاصه می کند:

«1.  همه موجودات عالم هستی با یکدیگر هماهنگ و مرتبطند و به هم نیاز دارند، به طوری که هیچ یک از آنها به تنهایی و جدای از دیگران قابل دوام نیست. به عبارت دیگر همه موجودات جهان تحت یک نظام واحد قرار دارند و بدون این وحدت نظام قابل دوام نیستند و به زبان قرآن فاسد می شوند.

2.  بنابراین وجود جهان در گذشته و حال، و به عبارتی دیگر دوام آوردن و فاسد نشدن آن نشان از حفظ وحدت نظام آن دارد.

3.  مدعای آیه این است که اگر بیش از یک خدا وجود داشته باشد، هماهنگی و ارتباط بین موجودات، یا به عبارتی دیگر \"وحدت نظام جهان\" از بین می رود، چرا که مطابق جهان بینی توحیدی اسلام، خدا یعنی کسی که مخلوق را ایجاد و تمام نیازمندی هایش را تأمین کند. بنابراین اگر(به عنوان مثال) فرض کنیم که انسان را خدایی خلق کند و نیاز او به آب، هوا، غذا  و ... را خدایی دیگر تامین نماید، اساساً خدا را فرض نکرده ایم. به عبارت دیگر چنین فرضی خلاف تعریف اسلام (قرآن) از مفهوم خداست.

   نتیجه مقدمات فوق این است که همه جهان هستی توسط یک خدا اراده می شده و می شود.»

 جناب منتقد، پس از این توضیحات، به بیان اعتراضاتی مشابه، علیه این نگرش می پردازد، که نظر به اینکه عرض کردیم که منظور این آیه، برهان تمانع است و نه این مباحث، آنها را نامربوط به آیه دانسته و نقل نمی کنیم. هر وقت ما گفتیم که منظور آیه، این چیزهاست یا جناب منتقد، توانست ثابت کند که منظور قرآن این است، آنگاه پاسخ خواهیم داد!

  البته از دید راقم این سطور، توصیف فوق، منطقی و درست نیست، و حتی، به نظر پر از اشکال می رسد، ولی برای ممانعت از اطالۀ کلام، بدان نمی پردازیم.

 

 

برهان تمانع

 

 جناب منتقد، در آخر کار، تازه به یاد می آورد که بد نیست به برهان تمانع، که در ابتدای بحث این آیه آنرا شرح دادیم، نیز بپردازد و خود اینگونه اعتراف می کند: «در آخر این بحث بد نیست به نکته­ای اشاره کنم و آن اینکه عده­ای از مفسرانِ قرآن مفاد برهانِ مذکور در آیه را منطبق بر برهان تمانع می­دانند.»

 

  ایشان سپس سعی می کند نشان بدهد که این تفسیر به دلیل شبهه ای که در ذیل می آید (و خودشان آن را می پذیرند) با مضمون آیه سازگار نیست:

«طبق این تفسیر اگر دو خدا وجود داشته باشد، عالم تحقق پیدا نمی کند، در حالی که طبق آیه ی شریفه اگر دو خدا وجود داشته باشد، عالم فاسد می شود و آشکار است که «موجود شدنِ» عالم غیر از «فاسد شدنِ» آن است. فاسد شدن در جایی است که چیزی موجود باشد و بعد فاسد شود، نه اینکه اساساً موجود نشود.

  خلاصه اینکه نتیجه­ی برهان تمانع این است که اگر خدایان متعدد می­بودند، اصلاً عالم بوجود نمی­آمد، نه اینکه فاسد می­شد، در صورتی که آیه کریمه فساد عالم را مطرح می­کند که بعد از بوجود آمدن است. پس می­توان گفت که ... مفاد برهانی که آیه بیان می­کند، غیر از برهان تمانع است.»

پاسخ:

  اولاً ایشان به کل، برهان تمانع را درک نفرموده اند و برداشتشان از این برهان، مثل برداشتشان از رو به بی نظمی بودن ماده است. برهان تمانع، ابداً موجود شدن جهان را زیر سؤال نمی برد، بلکه نشان می دهد که همین جهان موجود نمی تواند بیش از یک خدا داشته باشد، که مشروح آن در بالا ذکر شد.(البته این برهان بدون وجود این جهان ملموس نیز قابل فهم است) حال اگر برخی برهان را به شکل دیگری مطرح کرده اند و عدم امکان وجود عالم را مطرح کرده اند، بحث دیگری خواهد بود. ما این برهان را به این شکل مطرح نکردیم و نیازی به دفاع از تبیین مورد نظر جناب منتقد، نمی بینیم.

  ثانیاً جناب منتقد همچنان می خواهد "لفسدتا" (یعنی فاسد شدن) را به عالم نسبت بدهد، در حالی که طبق این تفسیر، "لفسدتا" به همان خدایان متعدّد باز می گردد. معلوم نیست که ایشان این یقین که فاسد شدن به عالم باز می گردد را، از کجا آورده است! البته برهان تدافع قدرتین نیز با این شبهه از آیه جدا نمی گردد، زیرا آیه می فرماید " لو کان فیهما الهه الا الله"، یعنی اگر در آنها معبودی غیر از الله (=خدای یکتا) بود، پس نظر به اینکه این احتمال با فعل ماضی مطرح شده است، می تواند به ابتدای کار خلقت آسمان و زمین اشاره کند، پس آیه با به وجود نیامدن ابتدایی نظم، ناسازگاری ندارد. امّا فاسد شدن، در این تفسیر، هم می تواند به معنای فاسد شدن نظمی که باید موجود باشد، گرفته شود و هم می تواند به معنای به وجود نیامدن و هستی نیافتن، گرفته شود، و این دو با هم تفاوتی هم ندارند. جناب منتقد در اینجا نیز، مثل سایر انتقاداتش، معنای لفظی کلمه را گرفته است و معنای کنایی آیه را رها می کند، یعنی طبق معمول سایر شبهاتش برخلاف عُقلا عمل می کند و متأسفانه چشمانش را به روی حقیقت می بندد؛ به نگر بنده روشن است که فاسد شدن آسمان و زمین بی معنی است، و قرآن در حال بیان یک امر کنایی است. پس با این تفسیر، و با فرض اینکه لفسدتا حتماً به جهان بر می گردد، معنای کنایی آیه این می شود که "اگر در آسمان و زمین خدایی غیر از الله بود، [آسمان و زمین] به وجود نمی آمدند یا اینکه نظم جهان به وجود نمی آمد." در واقع قرآن در حال بیان یک فرض است، اینکه شما در برهان خلف، فرض خلف را مطرح کنید، به معنای این نیست که فرض خلف را محقق می دانید، در این آیه نیز فرض وجود جهان با بیش از یک خدا، فرض خلف است، نه اینکه قرآن بفرماید که به راستی، جهان با بیش از یک خدا به وجود آمده است، پس منظور آیه، به راحتی می تواند تبیین برهان تمانع و توارد، به شکل عدم تحقق جهان، باشد. متأسفانه جناب منتقد، فرض خلف بودن را نادیده گرفته اند، و در شبهۀ بعدی خویش نیز بدان اشاره می کنند.

  با توجه به این دو مسئله که ذکر شد، مشخص می شود که شبهه ای که ایشان مطرح می کنند، به طور اساسی به منظور آیه ربطی نداشته، و ایشان پیشفرضهای ذهنی خودشان را نقد فرموده اند و نه آیه ای از قرآن را.

 

امکان وقوع جهان با دو علت تامه، از دید قرآن

 

ایشان بر اساس برداشتهای خودشان، شبهه دیگری را نیز مطرح می کنند:

«مطابقِ مضمون آیه «موجود شدن جهانِ واحد از دو علت تامه» محال نیست، در حالی که مطابق قواعد فلسفی و برهان تمانع چنین چیزی محال است. در اینجا با تناقضی مواجه هستیم که برای حل آن چاره­ای جز پذیرش یک طرف و رد طرف دیگر نداریم. حال آیا می­توان برای نجات آیه، قاعده­ فلسفیِ «از دو علتِ تامه یک معلولِ واحد بوجود نمی­آید» را قربانی کرد؟ چگونه؟»

پاسخ:

  بنده ابتدا سؤال ایشان را به یک سؤال جواب می دهم: آیا می توان برای نجات پیشفرضهای ذهنی خود در مورد یک آیه، قواعد عقلی و منطقی برای تفسیر آیه را قربانی کرد؟ چگونه؟

  ایشان چنان به پیشفرضهای خویش چسبیده اند که نمی توانند چیزی را به جز پیشفرضهای خودشان ببینند. آیا ایشان نمی دانند که برهان خلف چیست؟ آیا اگر ما در اثبات قضیۀ "عکس فیثاغورث" فرض خلف بگیریم که مثلثی وجود دارد که قائم الزاویه نیست ولی حاصلجمع مربع دو ضلعش برابر با مربع ضلع سوم است، داریم برخلاف قضیۀ عکس فیثاغورث سخن می گوییم که بیان می دارد: «محال است مثلثی قائم الزاویه نباشد، ولی مجموع مربع دو ضلعش برابر با مربع ضلع سوم باشد»؟ آیا می توان به خاطر این فرض خلف، ما را محکوم نمود که احتمال اینکه مثلثی قائم الزاویه نباشد ولی مجموع مربع دو ضلعش برابر با مربع ضلع سوم باشد، را قبول داریم؟

  به طور مشابه، در بحثهای فلسفی نیز، وقتی می گوییم «اگر معلول بدون علت باشد، تناقض رخ خواهد داد»، معنایش این نیست که «معلول بدون علت ممکن است ولی منجر به تناقض خواهد شد»، خود تناقض غیر ممکن است.

  این آیه در اینجا تنها یک فرض خلف را مطرح فرموده است، تا به نتیجه ای منطقی برسد، نه اینکه وجود بیش از یک خدا برای جهان را محتمل دانسته باشد! بر فرض اینکه منظور آیه، برهان تمانع باشد، قرآن یک فرض خلف می گیرد: «اگر خدایی غیر از خدای یگانه وجود می داشت» آنگاه از این فرض خلف، با هر برهانی که تناقض این فرض خلف با حقیقت را نشان می دهد، نتیجه می گیرد که "فساد رخ می داد"(خواه طبق برهان تدافع قدرتین، فساد در نظم باشد و خواه طبق برهان تمانع، فساد در خدایان باشد) یعنی این چند خدای فرضی از مقام الوهیت، که لازمۀ چنین مقامی، کمال مطلق بودن است، ساقط می شدند، که شرح برهانهای تمانع و تدافع قدرتین در بالا گذشت. پس روشن است که قرآن، سخنی خلاف قواعد فلسفی مطرح نکرده، بلکه فرض خلفی مطرح فرموده است.

  این سخن جناب منتقد برای کسی که قرآن را خوانده باشد، بسیار عجیب به نظر می رسد. قرآن بارها و بارها، وجود هر خدایی به غیر از خدای یگانه(الله) را رد می فرماید. به راستی این شبهات را باید به پای چه چیز بگذاریم؟ آیا ایشان نمی دانند که شعار ما مسلمانان "لا إله إلّا الله" است؟

 

 

 

قدرت خدا در زنده کردن مردگان

 

  آیات 37 تا 40 سورۀ قیامت، برای اثبات قدرت خدا در زنده کردن مردگان اینچنین دلیل می آورد:

آيا او نطفه‏ اي از مني كه در رحم ريخته مي شود، نبود؟ (۳۷) سپس به صورت علقه در آمد، و او را آفريد و موزون ساخت؟ (۳۸) و از او دو زوج مذكر و مؤنث آفريد. (۳۹) آيا چنين كسي (که چنین خلقتی برای انسان قرار داده است) قادر نيست كه مردگان را زنده كند؟(۴۰)

 در آیه 5 سوره حج نیز چنین می خوانیم:

اي مردم اگر در رستاخيز شك داريد (به اين نكته توجه كنيد كه) ما شما را از خاك آفريديم، سپس از نطفه، و بعد از علقه شده، سپس از مضغه كه بعضي داراي شكل و خلقت است و بعضي بدون شكل، هدف اين است كه ما براي شما روشن سازيم (كه بر هر چيز قادريم) و جنينهائي را كه بخواهيم تا مدت معيني در رحم مادران قرار مي دهيم (و آنچه را بخواهيم ساقط مي‏كنيم) بعد شما را به صورت طفل بيرون مي-فرستيم، سپس هدف اين است كه به حد رشد و بلوغ برسيد، در اين ميان بعضي از شما مي ميرند و بعضي آن قدر عمر مي‏كنند كه به بدترين مرحله زندگي و پيري مي‏رسند آنچنان كه چيزي از علوم خود را به خاطر نخواهند داشت (از سوي ديگر) زمين را (در فصل زمستان) خشك و مرده مي‏بيني، اما هنگامي كه باران را بر آن فرو مي‏فرستيم به حركت در مي‏آيد و نمو مي‏كند، و انواع گياهان زيبا را مي-روياند.

 

سوالی که ممکن است مطرح شود، اینستکه چه رابطه ای میان رستاخیز مورد ادعای ادیان ابراهیمی که معاد جسمانی است، و برخی امور همچون آفرینش اولیۀ انسان از خاک یا نطفه، و یا زنده شدن زمین بر اثر بارش باران وجود دارد و آیا این مقایسه، قیاس مع الفارق نیست؟

  معاد جسمانی، معمولاً به این معنا به کار می رود که جسمی که اجزایش پراکنده شده است، به قدرت الهی دوباره در یک جا جمع شود و روحی که از آن جدا شده بود، دوباره به آن ملحق گردد و به تدبیر آن جسم پردازد. در این فرض- با قطع نظر از چگونگی تعلق قدرت خداوند به انجام این کار- جسمی که متلاشی شده بود و به ذرات خاک تبدیل شده بود، دوباره تغییر شکل می دهد و به شکل انسان و در قالب اجزای استخوانی و ماهیچه ای و... در می آید. همانطور که می بینید، این مسئله شباهت زیادی به خلقت نخستین دارد، چه در مورد خلقت نخستین انسان، یعنی حضرت آدم علیه السلام از خاک باشد و چه در مورد خلقت انسانهای دیگر از نطفه. در مورد حضرت آدم که تمام اجزای بدن او از خاک آفریده شد، بدن انسان از چیزی(خاک) ساخته شده است که در ظاهر هیچ سنخیتی با بدن ندارد. همانطور که در رستاخیز نیز بدن انسان که متلاشی شده بود و تبدیل به خاک شده است، به گوشت و استخوان تبدیل می شود که در ظاهر هیچ سنخیتی میان آنها نیست. دقت شود، بدنی که برگردانده شده، فقط تکه تکه نشده است تا بتوان گفت همان اجزای بدن، برگردانده شده است و فقط سَرِهَم شده است، بلکه اجزای قبلی تغییر شکل نیز داده و از حالت سلولهای بدن انسان تبدیل به خاک شده است. درهر دو مورد( خلقت نخستین از خاک و رستاخیز انسان) خلقت از چیزی که در ظاهر متفاوت با شیئی که خلق شده است، می تواند نامیده شود. زیرا در خلقت از خاک نیز، اجزای موجودِ خلق شده، قبلا وجود دارد و مادۀ آن قبلاً موجود است و از آن ماده، خلق شده است.

  حال برای کسی که خلقت نخستین از خاک را قبول ندارد[11]، روش بحث فرق می کند. این بحث تا کنون با کسانی بوده است که خلقت از خاک را قبول داشته اند و آنرا پذیرفته بودند (مانند مسلمانانی که در جسمانی بودنِ معاد شک می کنند یا برخی فرقه های ادیان ابراهیمی همچون صدوقیان که طبق تورات خلقت آدم از خاک را قبول داشتند، ولی معاد را چون در تورات نیامده بود، قبول نداشتند) صورت گرفته است. به عبارت دیگر، طرف اول تشبیه و مقایسه (خلقت از خاک) امری مسلم بوده و بحث در خلقت دوم و ثانوی از خاک بوده که با این مقایسه درصدد رفع استبعاد و استدلال بر امکان آن بر آمده اند. مخاطب این آیات نیز کسانی بوده اند که خلقت نخستین انسان از خاک را قبول داشته اند.

 

  مقایسۀ نوع دوم، مقایسۀ انسانی که از نطفه خلق شده است، با رستاخیز می باشد. قرآن کریم به مسئلۀ خلقت انسان بعد از حضرت آدم، به صورت متفاوتی اشاره دارد و خلقت او را در فرآیندی غیر از خلقت از خاک، که اختصاص به حضرت آدم و همسرش داشته است، معرفی می کند. این فرایند، از نطفه ای شروع تا تولد انسانی کامل ادامه می یابد و این چرخه کماکان ادامه دارد.

  این بیان در حقیقت در مقابل منکرانى است که در بحث بر سر معاد جسمانى، غالباَ دم از محال بودن مى زدند (بدون اینکه برای این محال بودن دلیلی وجود داشته باشد)، و امکان بازگشت به زندگى را بعد از مردن و خاک شدن نفى مى کردند، و قرآن براى اثبات امکان این معنى دست انسان را گرفته و او را به آغاز خلقتش بازمى گرداند، مراحل عجیب جنین، و تطورات شگفت انگیز انسان را در این مراحل به او نشان مى دهد، تا بداند خدا بر هر امر ممکنی، قادر و توانا است، و به تعبیر دیگر بهترین دلیل براى امکان یک شىء وقوع آن است.[12] به عبارت دیگر، در این مقایسه نیز، محور مقایسه امکان خلقت انسان است. یعنی همانطور که انسان با این شکل و قیافه و وزن و اندازه بتواند از نطفه به وجود بیاید، باز هم می تواند از خاک پدید بیاید. خاک که تمام مواد معدنی مورد نیاز ساخته شدن بدن را در خود دارد و بصورت بالقوه توان تبدیل شدن به سلولهای بدن انسان را دارد. (زیرا مواد آلی حاصل ترکیب مواد معدنی هستند) نشانۀ آن نیز این است که همین بدن، پس از مرگ دوباره به خاک تبدیل می شود و چیزی از آن باقی نمی ماند. بنابراین، اصل امکان معاد در این آیه مورد بحث است و مقایسه بر سر این است. خداوند قادر است که چنین کاری را دوباره به شکلی دیگر انجام بدهد.

اکنون به شبهات جناب منتقد می پردازیم. او در ابتدا نوشته است:

عدم کفایت در صورت محال دانستن

  جناب منتقد، در این مورد می گوید:

«این کافی نیست. زیرا اگر زنده شدن مجدد مردگان را محال عقلی بدانیم، آنگاه دیگر خدای قادر مطلق هم از عهده این کار برنمی آید و اگر محال ندانیم و معتقد باشیم که خدا قادر مطلق نیست و نمی تواند مردگان را زنده کند، آنگاه برای اثبات قدرت خدا بر چنین کاری باید چاره ای دیگر بیندیشیم.»

پاسخ:

  این شبهه ربطی به استدلال قرآن، ندارد، زیرا پاسخ قرآن، خطاب به کسانی است که رستاخیز را، بعید می دانند، و نه محال. اگر بخواهیم بحث را کمی بازتر کنیم، باید بگوییم:

  اولاً از جناب منتقد دعوت می شود که اگر زنده شدن مجدد مردگان را محال عقلی می دانند، برای این ادعایشان دلیلی بیاورند. تا جایی که دیده ایم، هیچ دلیلی علیه این مسئله وجود نداشته، و منکرین معاد، صرفاً بر اساس تشکیک به مقابله با این باور می پردازند. با توجه به اینکه برهانی منطقی، از سوی منکرین معاد برای زنده شدن مردگان، اقامه نشده است، لزومی هم ندارد که گمان کنیم که این امر رخ نخواهد داد، چه برسد که آنرا محال عقلی بدانیم. بله، اگر معاد جسمانی، ذاتاً محال باشد، نمی تواند رخ بدهد، و این ربطی به قدیر بودن خدا ندارد، ولی مگر منکرین دلیلی برای محال ذاتی بودن آن، داشته یا دارند؟ آنچه هست، محال دانستن به خاطر بعید بودن است، لذا این آیات نیز ممکن بودن و غیر بعید بودن معاد جسمانی را روشن می کند. ضمن اینکه، اساساً چیزی که بعید باشد، محال نیست، و نگرش منکرین، به کل، غیرمنطقی بوده و هست. قرآن، در اینجا نگرش منکرین معاد را رد کرده است، و این احتمالی که جناب منتقد مطرح کرده است، مورد توجه منکرین نبوده است، که در جواب در نظر گرفته شود. آیا ما در جواب به یک شبهه، باید به گزاره هایی که اساساً مورد توجه سازندۀ شبهه نیست، بپردازیم؟ (به خصوص وقتی این گزاره ها غلط و غیرمنطقی باشند) و نکتۀ آخر اینکه، وقتی دلیلی بر محال بودن معاد جسمانی نداریم، و معاد جسمانی قابل تصور است، نباید فرض را بر محال بودن معاد جسمانی بگیریم، و این شبهۀ جناب منتقد، بالکل باطل است.

  ثانیاً در مورد قادر مطلق دانستن خدا، گذشته از اینکه مخاطبین قرآن، قادر مطلق بودن خدا را قبول داشته و دارند، پس این فرض مورد قبول خصم بوده است، لازم به ذکر می دانیم، تمام اندیشه ها و مکاتب، قادر مطلق بودن خدا را قبول دارند، تا جایی که حتی بیخدایان نیز قبول دارند که اگر خدایی وجود می داشت(که از نگاه آنها وجود ندارد) باید قادر مطلق می بود! به هر روی، در کتب کلامی و فلسفی دلایل قادر مطلق بودن خدا، بیان شده است، که از جناب منتقد دعوت می شود که سری به این کتب بزنند، تا بدانند که فرضشان معقول نیست.

ثالثاً بحثِ استدلال این آیات این است که خدایی که بار اول از خاک یا نطفه، انسان را آفرید، بار دیگر نیز می تواند او را از خاک بیافریند. اینجا ممکن بودنِ چنین آفرینش ثانویه ای در قیامت، و قدرت خدا بر این کار، در نگاه به خلقتِ نخستین انسان، ثابت شده است، و جای شک ندارد، پس این شبهۀ جناب منتقد، به کل وارد نیست.

 

دلالت استدلال

  جناب منتقد در ادامه می نویسد:

«اینکه خدا آدمی را طی مراحل مختلف آفریده است، منطقاً نتیجه نمی دهد که پس از مردن انسان و پوسیده  شدنش در زیر خروارها خاک، دوباره می تواند از همان ذرات تجزیه شده، همان انسان اولی با همان خصوصیات جسمی، روحی و روانی را خلق کند و همان خاطرات را برگرداند. توجه کنید که خلقت اولیه انسان با خلقت دوباره او پس از پوسیده شدن در خاک، دو امر کاملاً جداگانه اند و زمین تا آسمان با هم فرق دارند.»

پاسخ:

  عجیب است که جناب منتقد، متوجه منطقی بودن این نتیجه گیری نمی شود و به تفاوت شرایط خلقت اولیه و ثانویه، تکیه می کند. البته چنانکه توضیح خواهیم داد، جناب منتقد، منظور آیه را درست متوجه نشده است، و یا اینکه با اضافه کردن چند گزارۀ زائد، سعی کرده است که نتیجه گیری را دشوار کند. قرآن در اینجا فقط از وقوع خلقت اولیه، امکان خلقت ثانویه را در نظر دارد، و صحبتی از شرایط معاد جسمانی نیست، تا جایی برای این بحثها پیش بیاید.

  در این آیات خداوند در مقابل شبهۀ منکرین معاد و کسانی که به خاطر پودر شدن و خاکستر شدن بدن انسان، به انکار معاد می پرداختند، می فرماید همان کسی که شما را اولین بار خلق کرد، بار دیگر نیز می تواند همین کار را دوباره انجام دهد. بر اساس آیات قرآن کریم اولین انسان از خاک آفریده شده است. بنابراین آفریده شدن انسان از خاک امکان دارد. این تشبیه تنها تا همین حد را بیان می کند، یعنی می گوید همانطور که اولین بار شما را از خاک خلق کردیم، بار دیگر نیز می توانیم چنین کاری را انجام بدهیم. این آیه شریفه، اشاره به این است که قدرت مطلقۀ الهى را تجدید خلقت هیچ چیزى به ستوه نمى آورد، چه استخوانهاى پوسیده و توتیا شده، و چه آهن و چه غیر آن. و معنایش این است که به ایشان بگو اگر از هر چیزى باشید سخت تر از استخوان هاى پوسیده مانند سنگ یا آهن و یا مخلوقى دیگر و در نتیجه استبعادتان چند برابر و از این بیشتر باشد. خداوند به زودى شما را به خلقت اولتان برخواهد گردانید، و مبعوثتان خواهد نمود.[13]

  اما در مورد ادامۀ شبهه و اینکه چطور اجزای پراکنده شده را می تواند دوباره دور هم جمع کند، ربطی به این تشبیه ندارد و خداوند تنها به قدرت خود اشاره دارد و می فرماید که یک چنین خدایی می تواند شما را دوباره بیافریند. اما به نحوۀ آن اشاره ای ندارد؛ چنانکه شبهۀ منکرین نیز، که قرآن در حال پاسخگویی به آن است، در مورد نحوۀ معاد جسمانی نبود، بلکه در مورد امکان آن بود. اینکه خداوند چطور دوباره می تواند این اجزاء را بازگرداند و اینکه اصلا کدام اجزاء باز خواهند گشت، به جزئیات معاد جسمانی باز می گردد که قرآن کریم تنها به بیان اصل آن اشاره دارد، ولی اشاره ندارد که چطور این کار را خداوند انجام می دهد. پس روشن شد که جناب منتقد به منظور آیه دقت نمی کنند که متوجه بشوند که قرآن صرفاً در حال بیان قدرت مطلق خداست، نه اینکه از شکلِ خلقت نخستین، شکلِ معاد جسمانی را نتیجه بگیرد.

  البته، در آخر، خدمت جناب منتقد، یادآوری می کنیم که خصوصیات روحی و روانی و خاطرات، می توانند در روح حفظ شوند، و حتی اگر جسم تجزیه شد، باقی بمانند.

 

 

دلالت قدرت بر کاری، بر قدرت بر کار دیگر

 

  جناب منتقد در ادامه می نویسد:

«می گویم دلیلی که در آیات مورد بحث برای اثبات توانایی خدا بر زنده کردن مجدد مردگان آمده است، با قواعد منطق نمی خواند. برای اثبات امکان معاد، ابتدا باید ثابت کنیم که زنده شدن مردگان ـ خصوصاً پس از پوسیده شدن در زیر خاک و متلاشی شدن اجزا و ذرات بدن ـ امری محال نیست (و در این مرحله، شبهه آکل و ماکول ابن کمونه باید به نحوی محکم و دقیق حل شود) و بعد قدرت مطلق خدا (در انجام همة امور ممکن) را با دلایل عقلی محکم اثبات کنیم. کسی که خدا را قادر مطلق نداند و یا معتقد به محال بودن احیای مجدد مردگان باشد، با یادآوری او نسبت به این نکته که خدا او را از نطفه ای که در رحم ریخته می شود، آفریده است، نمی توان وجوب یا امکان معاد را برایش ثابت کرد. زیرا اگر دو فعلx  و y از یک سنخ نباشند، با اثبات اینکه فاعلA  قادر به انجام فعل x  است، اثبات نمی شود که همین فاعل، قادر به انجام فعل y هم هست. به عنوان مثال با قبول این مطلب که فلان مهندس، کامپیوتری را ساخته است، ثابت نمی شود که اگر این کامپیوتر را در کوره بسوزانیم و فقط خاکسترش باقی بماند، هم او می تواند از ذرات باقیمانده کامپیوتر دوباره همان کامپیوتر قبلی را بسازد. البته اگر بخواهیم دقیق تر باشیم، باید بگوییم مادام که پای قدرت مطلقه در میان نباشد، قدرت بر انجام هیچ فعلی منطقاً قدرت بر انجام هیچ فعل دیگری را ـ حتی اگر هم سنخ با فعل اول باشد ـ اثبات نمی کند.»

پاسخ:

 جناب منتقد، که تا به حال نشان داده اند چقدر از قواعد منطق سر در می آورند، و پیش از این دیدیم که فرض خلف را یک امر محتمل در نظر می گیرند، حال به منطق استدلال ایراد گرفته و یک چنین ایراداتی را مطرح می کنند! جالب اینکه اینجا نیز، ایشان همان شبهات پیشین را تکرار کرده است.

 

  اولاً چنانکه پیش از این توضیح دادیم، همین که زنده شدن مردگان، منجر به هیچ تناقضی نخواهد شد، نشانگر ممکن بودن آن است. با توجه به اینکه قدرت خدا نسبت به احیاى این عظام ثابت است، و جهل و نسیانى هم در ساحت او راه ندارد، قهراً کسی که توانایی پدید آوردن یک چیزی را در ابتداء و از نیستی و عدم(به معنای وجود نداشتن آن چیز و نه به معنی عدمِ مطلق) دارد، اعاده و برگرداندن آن پدیده یا تعمیر و اصلاح آن پس از نابودی و یا نقص در وجودش برای او آسانتر خواهد بود.

 

ثانیاً قادر مطلق بودن خدا، مورد قبول مخالفین هست، و نیازی نیست چیزی را که طرفین بر سر آن با هم توافق دارند را، اثبات کنیم! آیا من باید برای یک مسیحی ثابت کنم که خدایی هست؟ یا باید برای یک یهودی ثابت کنم که حضرت موسیعلیه السّلام پیامبر بودند؟ این امور مورد قبول طرفین هستند، و نیازی نیست که اثبات گردند. همانطور که گفتیم، حتی منکرین خدا نیز قبول دارند که اگر خدایی وجود می داشت، باید قادر مطلق می بود. باری حتی اگر قدرت خدا بر هر امر ممکنی، اثبات شده نبود، همین که یک امر محتمل بود، قدرت خدا بر رستاخیز مردگان را نیز، ممکن می نمود، و هدفِ استدلالِ آیه نیز نشان دادن همین ممکن بودن رستاخیز مردگان است، لذا حتی نیاز نیست که قدرت مطلق داشتن خدا، ثابت شود، و به صرف احتمال آن، معاد جسمانی ممکن است.

  اما اگر مایل باشید با دلیل قادر مطلق بودن خدا، یعنی توانایی خدا بر هر امر ممکن، آشنا شوید، این مسئله به شناخت خدا باز می گردد. همانطور که در براهین اثبات خدا، نشان می دهیم، خدا واجب الوجود بالذات است، یعنی نبودن برایش محال است. لذا همین که به فرض خلف، ممکن باشد که یک امر کمالی، مثل قدرت مطلق، در او نباشد، نشان می دهد که نبودن در ذات واجب، محال نیست، در حالیکه با توجه به واجب الوجود بودن خدا، این امر محال است. در نتیجه، ممکن نیست که یک امر کمالی، در خدا وجود نداشته باشد. باید توجه داشت که وجوبِ وجود صرفاً دلیل بر وجوب اصل وجودِ واجب الوجود نیست، بلکه در عین حال، وجوبِ هر کمال وجودی را نیز اثبات می کند. وجوب هر چیز با امکان آن چیز در هر حدی و به هر میزان که باشد عقلاً منافات دارد، چرا که ترکیب یک شیء از وجوب و امکان طبق قاعدۀ عقلی «النتیجه تابعه لاخس المقدمتین» منجر به امکان آن شییء می شود و با توجه به واجب الوجود بودنِ خدا، محال است که خدا امکان داشته باشد. در نتیجه، خدا هر کمالی را دارد، و «قدرت مطلق بر انجام هر کار ممکن»[14] نیز، یکی از این کمالات است. واجب الوجود به دلیل وجوب وجودش همانطور که در وجود مطلق است، در قدرت هم مطلق است؛ و در واقع هر چه که از کمال وجود باید باشد، در واجب الوجود محقق است

 

ثالثاً در مورد مثال دو فعل x  و y ، قرآن نمی خواهد بفرماید که با اثبات اینکه فاعلA قادر به انجام فعل x است، همین فاعل، قادر به انجام فعل y هم هست، بلکه با این مسئله قادر مطلق بودن خدا را یادآوری می کند. وقتی مخالف نیز قبول دارد که فاعل A قادر مطلق است و در عین حال، دلیلی برای محال بودن فعل y نمی تواند اقامه کند، باید بپذیرد که فاعل A قادر به فعل y نیز هست. البته در این آیات، دو فعل x و y با هم از یک سنخ هستند، زیرا هر دو به خلقت از خاک اشاره دارند، که در بحث شبهه ابن کمونه، مسئله را باز می کنیم.

 

  رابعاً مثال مهندس کامپیوتر، نامربوط است، زیرا نه ما قبول داریم و نه جناب منتقد قبول دارند که این مهندس قادر به هر کار ممکنی هست، ولی هم ما و هم منکرین معاد، همگی قبول داریم که خدا در صورت وجود داشتنش، قادر مطلق است و بر هر کار ممکنی، تواناست. کسی که از مواد اولیه، قطعات کامپیوتر را ساخته است، و فلزات آن را از سنگها بیرون کشیده و قطعات آن را ساخته باشد، قطعاً می تواند از کامپیوتر ذوب شده نیز، دوباره همان کامپیوتر را، درست کند.

 

  خامساً در مورد شبهۀ ابن کمونه، نخست باید بدانیم که این شبهه برای تشکیک در معاد جسمانی است، و به اصل وقوع معاد، آسیبی نمی رساند. آیا در زمان نزول قرآن، این شبهه مطرح بود که قرآن بخواهد به آن بپردازد؟ توجه کنید که قرآن کتاب کلامی نیست که به اثبات عقاید و پاسخ به شبهات بپردازد. قرآن کتاب هدایت است و گاهی نیز پاسخ مخالفین را می دهد. در زمان نزول این آیات، مخالفین معاد، این شبهه را مطرح نمی کردند، تا قرآن بخواهد به آن پاسخی بدهد و این شبهه بعدها مطرح شده است. در اینجا به بیان شبهۀ ابن کمونه و پاسخ آن می پردازیم:

  شبهۀ ابن کمونه، به طور خلاصه چنین است: فرض کنید انسانی به هنگام قحطی و گرسنگی شدید، از گوشت انسان دیگری تغذیه کند، به طوری که همه یا قسمتی از بدن انسان اول، جزء بدن انسان دوم شود، آیا اجزای بدن انسان اول در رستاخیز از بدن انسان دوم جدا می شود، یا نمی شود؟ اگر بگوییم می شود، بدن انسان دوم ناقص می گردد، و اگر بگوییم نمی شود، بدن انسان اول ناقص می شود.

پاسخ آن نیز به طور خلاصه این است که نمود هر انسان، وابسته به روان او است، نه کالبد جسمانی؛ زیرا بدن ما پیوسته در حال دگرگونی است، از این رو بدن معینی در تشخص انسان معتبر نیست، بلکه یک کالبد مبهم و غیر معینی می تواند تشکیل دهندۀ شخصیت جسمانی وی باشد؛ زیرا جسم همچون ماده سیالی است که صورت های گوناگون می پذیرد و قابل پذیرش صورت های مختلف است. از این نظر برای جسم مادی ما، ثبات و بقایی متصور نیست (علم پزشکی نیز این امر را تأیید می کند و می گوید که هر چند وقت یکبار، تمام سلولهای بدن انسان عوض می شوند)؛ بلکه تنها در پناه روح است که کالبد تشخص پیدا می کند و در نتیجه، ذرات بدن را می شود به صاحب اصلی آن نسبت داد و گفت: دست، یا پای فلانی، و یا این عضو را از بدن فلانی قطع کردند و مانند این انتسابات؛ در حالی که اگر بدن خاک شود و به میوه تبدیل گردد، انتساب فوق از بین می رود. البته خدا قادر است که اعضای قطع شده را ترمیم نماید. همانطور که در طول زندگی امکان ترمیم اعضا هست، برای خدا امکان ترمیم اعضای قطع شده و یا به بدن دیگری پیوسته، نیز وجود دارد. پس این شبهه نمی تواند برای وقوع معاد جسمانی، مشکلی ایجاد کند.

  امّا پاسخ دیگری که توسط ملاصدرای شیرازی به این شبهه داده شده است، این است که اگر بدن با جسم مثالی رستاخیز یابد و نه با جسم عنصری، یعنی انسان با بدنی غیر از بدن دنیایی خود، رستاخیز یابد، آنگاه این شبهه اساساً موضوعیتی پیدا نمی کند تا حتی بحث ترمیم اعضای جدا شده از بدن، که به بدن دیگری پیوسته اند، مطرح گردد.

 

 

زنده کردن زمین

 

جناب منتقد در ادامه می نویسد:

«در سراسر قرآن دهها بار گفته شده است که خداوند زمین خشکیده و مرده را با بارش باران دوباره زنده و بارور می کند، تا خواننده نتیجه بگیرد که همین خداوند می تواند در روز قیامت، مردگان را نیز دوباره زنده کند. در حالی که اولاً روییدن درختان و گیاهان از زمین، مصداق زنده شدن مرده نیست. اگر در خاک بذر گیاهان و درختان وجود داشته باشد، بارش باران (به علاوه شرایط دیگر مانند مناسب بودن نوع خاک) می تواند موجب رویش بذر شود و اگر بذری در خاک وجود نداشته باشد، میلیون ها سال بارش باران هم نمی تواند موجب رویش گیاهان و درختان شود. به عبارت دیگر خاکی که گیاه و درخت در آن نروییده است، خاک مرده نیست ـ و اصلاً مرده بودن خاک چه معنای حقیقی و معقولی می تواند داشته باشد؟ ـ و زمانی که دانه های درون آن در اثر بارش باران و فراهم آمدن شرایط دیگر جوانه می زند، به معنای واقعی کلمه زنده نشده است. خاک، همان خاک است ـ بدون اینکه ماهیت آن تغییر کرده باشد ـ و فقط گیاهان و درختانی در آن روییده اند. آری مجازاً می توان گفت که خاک، مرده بود و حالا زنده شده است. اما از مجاز تا حقیقت فاصله ای است ناپیمودنی. ثانیاً فرض کنیم در اینجا بارش باران موجب زنده شدن خاک شده است. آیا این  اثبات می کند که زنده شدن مردگان در قیامت، امری است ممکن؟ و ثالثاً آیا اگر ممکن بودن معاد ثابت شد، قدرت خدا بر زنده کردن زمین مرده، نشان دهنده قدرت او بر معاد هم هست؟ به هیچ وجه.»

پاسخ:

  طبق معمول، جناب منتقد، منظور آیات را متوجه نشده است، و ندانسته، شبهه وارد می کند. قرآن می فرماید: «وَ هُوَ الَّذی یرْسِلُ الرِّیاحَ بُشْراً بَینَ یدَی رَحْمَتِهِ حَتَّى إِذا أَقَلَّتْ سَحاباً ثِقالاً سُقْناهُ لِبَلَدٍ مَیتٍ فَأَنْزَلْنا بِهِ الْماءَ فَأَخْرَجْنا بِهِ مِنْ کلِّ الثَّمَراتِ کذلِک نُخْرِجُ الْمَوْتى لَعَلَّکمْ تَذَکرُونَ.[15] یعنی: و اوست که میفرستد بادها را بشارت دهندگان میان دو دست رحمتش تا چون بردارد ابر گرانبار را برانیم آنرا از براى بلدی(شهری) مرده پس فرو فرستیم به آن آب را پس بیرون آوریم به آن از هر ثمری همچنین بیرون می آوریم مردگان را باشد که شما پند گیرید.» همانطور که مشاهده می شود، در این آیات با تشبیه مسئله زنده کردن مردگان با مسئله زنده شدن زمین و رویش دوباره، به دنبال رفع کردن استبعاد مخالفان معاد است. می فرماید ببینید چطور زمینی که از درخت خشک شده، با باریدن باران، دوباره زنده می شود، زنده شدن مردگان نیز شبیه این امر است. در این آیۀ شریفه براى مسألۀ معاد و زنده کردن مردگان احتجاج به زنده کردن زمین مى کند، زیرا طبق قاعدۀ فلسفی حکم الامثال فیما یجوز و فیما لایجوز واحد، حکم دو امری که مثل هم هستند، در مواردی که مجاز و محال است، یکی است. وقتى منکرین معاد احیاى زمین را در فصل بهار به چشم خود مى بینند ناگزیرند معاد را هم قبول کنند، و نمى توانند بین آن دو فرق گذاشته و بگویند احیاى زمین، یعنی سرسبز کردن درختان و گیاهان ممکن است، ولی معاد، اعاده معدوم است؛ زیرا انسان مرده هم به تمام معنا معدوم نشده، تا زنده کردنش اعادۀ معدوم باشد بلکه جانش[یا روحش] زنده و محفوظ است، تنها اجزاى بدن است که آنهم از هم پاشیده مى شود، نه اینکه معدوم شده باشد، بلکه در روى زمین به صورت ذراتى پراکنده باقى است، همچنان که اجزاى بدن نبات در فصل پائیز و زمستان پوسیده و متلاشى مى شود، اما روح نباتیش در ریشه آن باقى مانده و در فصل بهار دوباره همان زندگى فعال خود را از سر مى گیرد. پس مسأله معاد و زنده کردن مردگان هیچ فرقى با زنده کردن گیاهان ندارد، تنها فرقش این است که بعث بشر در قیامت بعث کلى، و بعث نباتات جزئى است.[16]

اکنون که مسئله روشن شد، به اعتراضات جناب منتقد می پردازیم:

 

  اولاً اگر کمی دقت کنیم، روییدن درختان و گیاهان از زمین، مانند زنده شدن مرده است. به این مسئله به دو شکل می توان نگریست: اول اینکه دانه و نهالی که کاشته شده اند، زنده نیستند، زیرا فعالیت حیاتی چندانی ندارند، در حالی که قبل از کاشته شدن جزئی از یک موجود زنده بوده و فعالیت حیاتی داشته است، ولی به خواست خدا و با بارش باران و تأثیر سایر عواملی که همه مخلوق خدا هستند، تبدیل به گیاه و درختِ زنده می شوند. پس شباهت بسیار زیادی وجود دارد؛ و دوم اینکه درختان و گیاهانی که در پاییز و زمستان، برگهایشان می ریزد، شباهت زیادی به انسانی دارند که مرگ به سراغش آمده است، همانطور که اصل درخت و گیاه حاضر است و فقط برگهایش ریخته است، اصل انسان هم که روح است، حاضر است و فقط جسمش جدا شده است، و همانطور که در بهار دوباره برگهای و سرسبزی به این گیاهان باز می گردد، در قیامت نیز، جسم به روح باز می گردد.

 

  ثانیاً فرمایشات جناب منتقد در مورد اینکه "اگر بذری در خاک وجود نداشته باشد..."  مصداق بارز خودفریبی است و سخنانی نامربوط است. مثل این است که ما بگوییم، اگر هیچ انسانی در این دنیا نبوده باشد، اگر هزار قیامت هم رخ بدهد، رستاخیز انسانی رخ نخواهد داد! بله همینطور است! ولی این مسئله چه ربطی به سخن آیه و چه ربطی به معاد دارد؟ می بینیم که انسانهایی هستند، پس رستاخیز آنها نیز معنا دارد، به طور مشابه بذر و نهال هم وجود دارد، پس روییدنی هم وجود دارد. باریدن باران بر زمینی که بذر و نهالی در خود ندارد، مثال رستاخیز برای شخصیتی خیالی است، که نتیجه ای نخواهد داشت.

  گویا جناب منتقد، متوجه منظور فرمایش کنایی قرآن نشده اند، و گمان برده اند که منظور از زنده شدن زمین، زنده شدن خاک است، چنانکه می فرمایند: «خاک، همان خاک است ـ بدون اینکه ماهیت آن تغییر کرده باشد ـ و فقط گیاهان و درختانی در آن روییده اند»! در حالی که منظور قرآن در اینجا، روییدن گیاهان است که بذرشان یا نهالشان در خاک وجود دارد. آیا ایشان به راستی متوجه کنایات و استعارات نمی شوند؟ آیا نمی دانند که در حال بررسی جملاتی از یک اثر ادبی عالی هستند که از این جمله، معنای ظاهری آنرا مورد نظر قرار می دهند؟ فهم مسئله خیلی ساده است. یک کنایه است که می خواهد منظوری را برساند که منظور از زنده شدن زمین و خاک، زنده شدن موجوداتی است که بذر و نهالشان در خاک است. آیا اگر کسی در زبان فارسی می گوید: «فلانی صورتش را با سیلی سرخ نگه می دارد»، جناب منتقد گمان خواهند کرد که او به خودش سیلی می زند؟ پس قرآن نمی خواهد بفرماید خاک مجازاً مرده بود و زنده شد، بلکه به صورت کنایی می فرماید که بذرها و نهالهایی که در زمین بودند، مرده محسوب می شدند و پس از بارش باران، جوانه زدند و زنده گردیدند.

 

  ثالثاً ایشان می فرمایند "زمانی که دانه های درون آن(زمین) در اثر بارش باران و فراهم آمدن شرایط دیگر جوانه می زند، به معنای واقعی کلمه زنده نشده است." خب ایشان بفرمایند که معتقد هستند که نهالها و دانه ها، پیش از اینکه جوانه بزنند نیز، موجود زنده محسوب می شوند؟ آیا آنها پس از جوانه زدن، موجود زنده محسوب نمی شوند؟ اگر اینگونه فکر می کنند که از ایشان دعوت می کنم که یک کتاب در زمینۀ زیست شناسی گیاهی، مطالعه بفرمایند. مسلم است که گیاه در مرحله نهال بودن و یا دانه بودن، موجود زنده محسوب نمی شود و وقتی جوانه زد، موجود زنده به حساب خواهد آمد، پس زمانی که دانه در اثر بارش و فراهم بودن شرایط، جوانه می زند، به معنای واقعی و دقیق کلمه، زنده شده است.

 

  رابعاً اینکه بارش باران باعث زنده شدن بذرها و نهالهایی که در خاک هستند، می شود، نظر به اینکه آنها پیش از جوانه زدن زنده محسوب نمی شدند، نشانگر امکان زنده شدن موجودی مرده نیز هست.

 

خامساً قدرت خدا در زنده کردن بذرها و نهالهای مرده در زمین، نشانگر قدرت او بر رستاخیز نیز هست، زیرا چنانکه گفتیم، سرسبز شدن زمین، مانند زنده شدن مردگان است، و طبق قاعدۀ فلسفی حکم الامثال فیما یجوز و فیما لایجوز واحد، حکم دو امری که مثل هم هستند، در مواردی که مُجاز است، یکی است. بعلاوه، وقتی زنده کردن بذرها و نهالهای موجود در خاک را، به خدا نسبت بدهیم، خالقیت را به او نسبت می دهیم و برهانهایی داریم که قادر مطلق بودن خالق را نیز نشان می دهند و نظر به اینکه در صورت زنده شدن مردگان، هیچ تناقضی روی نخواهد داد، خدا قادر است که مردگان را زنده کند، لذا این امر ممکن است.

 

 



[1] البته این مسئله در صورت پایبندی جناب نیکویی، به تاریخ، بهتر قابل بحث بود، ولی عجیب است که ایشان در حالی که پیش از این، تاریخ را ظنی نامیده بودند، اینقدر راحت، پای سلمان فارسی را، آن هم به شکلی که خلاف تاریخ است، وسط می کشند. ایشان از کجا به وجود سلمان فارسی پی برده اند؟ نکند کتابهای تاریخ را ورق زده اند؟!

[2] سورۀ احقاف(46)، آیه 7.

[3] طباطبايي، الميزان، ترجمه موسوي همداني، قم، انتشارات اسلامي، 1374ش، ج12، ص500- 502.

[4] بقره(2)، آیه 23.

[5] بقره(2)، آیه32.

[6] انبیاء(21): آیه 22.

[7] مؤمنون(23): آیه 91.

[8]  اجتماع نقیضین به معنای این است که دو امر ناسازگار و متناقض، با یکدیگر و با اتحادهای هشتگانه یا نه گانه محقق شوند، مثلاً یک شیء خاص، در یک زمان مشخص، هم وجود داشته باشد و هم وجود نداشته باشد. محال بودن اجتماع نقیضین، از بدیهیات است و اگر دو امر به معنای دقیق کلمه، متناقض باشند، با هم و با اتحادهای هشت یا نه گانه، تحقق نخواهند یافت.

[9]  ترجیح بلامرجّح بدین معناست که فاعل، یکی از دو امر متساوی و متماثل را بدون غایت و مقصدی خاص برگزیند. اغلب فلاسفه، امتناع ترجیح بلامرجح را بدیهی می دانند، سایر فلاسفه نیز با دلیل امتناع آنرا ثابت می کنند. آنچه مورد توافق همگان است، محال بودن ترجیح بلامرجح برای فاعل غیرمختار است، که شیئی که خلق می گردد، برای وجود یافتن، فاعل مختار نیست، یعنی خودش تصمیم به وجود آمدن یا به وجود نیامدن، نمی گیرد.

[10] اشعری ، رسالة استحسان الخوض فی علم الکلام، ص 20ـ21؛ باقلانی ، التمهید، ص 46؛ طوسی ، التبیان ، ج 7، ص 238؛ مجمع البیان، طبرسی ، ج 7، ص 70؛ تفسیر ابوالفتوح رازی ، ج 8، ص 11؛ فخر رازی ، تفسیر کبیر، ج 22، ص 150ـ154؛ طباطبائی ، المیزان، 1394، ج 14، ص 266؛ طباطبایی، نهایه الحکمه، ص 281- 282؛ مطهری، ج6 مجموعه آثار: اصول فلسفه و روش رئالیسم، ص 1020.

[11]  برخی افراد معتقد هستند که خلقت انسان اولیه از خاک با نظریۀ داروین در تناقض است، و لذا نمی تواند درست باشد. گذشته از اینکه نظریۀ داروین هنوز تحت نقدهای اساسی قرار دارد و یک امر اثبات شده نیست، بلکه تنها بیشتر از سایر نظریه ها، مورد توجه زیست شناسان است، به فرض صحت این نظریه، باز هم تناقضی بین این نظریه با خلقت انسانها از آدم و حوّا وجود ندارد، زیرا چنانكه برخی از انديشمندان مسلمان توضيح داده اند، در قرآن بيان نشده است كه تبديل خاک به آدم چقدر طول كشيده و چه مراحلي را گذرانده است و قرآن در اين باره ساكت است و لذا اسلام نظريه داروين را نه نفی می‎كند و نه اثبات. (ر.ک: خسرو پناه، عبدالحسين، كلام جديد، قم، مركز مطالعات و پژوهش‎هاي فرهنگي حوزه علميه، 1379، ص 405 ـ 422.)

[12] تفسیر نمونه، ج15 ص 320.

[13] تفسیر المیزان، ج13 ص 116.

[14] قدرت خدا بر هر کاری تعلق نمی گیرد، بلکه بر امور ممکن تعلق می گیرد، زیرا «قدرت به انجام هر کاری»، منجر به تناقض منطقی می شود، و لذا ممتنع الوجود است. وقتی «قدرت به انجام هر کاری»، ذاتاً وجودش محال است، امری وجودی نیست تا در خدا راه داشته باشد.

[15] اعراف(7): آیه 57.

[16] المیزان، ج8 ص 160.